کابل ناتهـ، Kabulnath

























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 

من و مادرکلان

 
 
 
پروين پژواک

 

 مادرکلانم را به روشنی به خاطر می آورم.  زنی کوچک اندام با گيسوان سفيد نقره يی و لباس های هميشه پاکيزه. زنی با چشم های مهربان، لبخند مهربان و دستانی مهربان.

بعد از تولدم هرگاه مادر و پدر به مهمانی می رفتند يا به سفر خارج از شهر، مرا به مادرکلان می سپردند.

مادرکلان همواره لباس های مرا وصله می زد و در اين اواخر نيز می خواست که برايش تار را در سوزن نمايم.

مادرکلان هميشه می توانست حدس بزند که کتاب مصور گمشده ام حتمی زير بالشت يا لحاف خوابم است و برای دريافت لنگهء جرابم بايد زير تخت بروم و اگر قيتک های مويم را ميپالم، خم شوم و زير الماری را ببينم و اگر در جستجوی پنلسم هستم، اول پشت گوشم را دست بزنم!

مادرکلان شريک راز هايم نيز بود. مثلاً اينکه لنگهء نوترين بوتم در چاه عقب خانه افتيده است و آستين پيراهن روز تولدم در همان روز به شاخه  درخت گير کرده و پاره شده وليکن مادرکلان طوری آنرا پس دوزی نموده که تا کنون مادرم نفهميده است.

هنگامی که مريض می شدم مادرکلان با خريطه ميوه می آمد و با دوا های خانگی از دانه و ريشهء نباتات و با قصه هايش در مورد دخترک يتيم و گاو زرد، کل بچه گک، نيم نخودک و ... ولی من سخنان او را در مورد خدا بيشتر دوست می داشتم. وقتی که به باغچه می رفتيم، می کوشيد حشرات را زير پا نکند و می گفت: حتی کشتن مورچه گناه است چه او نيز چون من و تو بندهء خدا است.

به درختی اشاره می کرد و می گفت: افتادن هر برگی را خدا آگاه است.

می پرسيدم: مگر خدا چند چشم دارد؟

می گفت: او چون ما برای ديدن محتاج چشم نيست. او همه جا است.

برمی خاستم. پشت بته ها و درخت ها را می ديدم و می پرسيدم: کوکی... کجاست؟

مادرکلان می خنديد و می گفت: آيا تو آسمان را می بينی و ابر ها را؟

می گفتم: بلی.

می گفت: گل ها و سبزه ها و قانغوزک ها و مورچه ها و برگ ها و سنگريزه ها و شبنم ها را چطور؟   اين ها همه نشانه های خدا است که می بينی وليکن خود او را بايد با چشم دلت ببينی.

همان شب مرا کنار پنجره برد و گفت: ببين شب ها ما همه در خوابيم تنها او بيدار است. شب ها تو در خوابی ولی گيسوانت دراز می شوند. شاخه ها در خوابند ولی عطری مرموز در فضا می پيچد. شبها ما همه در خوابيم تنها او بيدار است و چون صبح چشم می گشاييم، جان را و جهان را غرق نعمات او می یابیم.

 

روزی مادر کلان بيمار شد و بر بستر افتاد. رفتم و کنار بسترش نشستم. حيران بودم چه کنم. نه ميوه يی هديه برده بودم. نه درست کردن دوای خانگی را ياد داشتم و نه قصه يی به یادم می آمد که بگويم.

مادرکلان دستم را گرفت و به آرامی گفت: من می روم... تو می دانی؟

دلم پايين ريخت و پرسيدم: کجا؟

گفت: پيش خدا.

پرسيدم: چرا؟

به پنجره اشاره کرد. يخ های کنار پنجره آب شده بود. شاخه های سياه درختان زير نور آفتاب می درخشيد.

گفت: ببين زمين نفسی تازه می کشد. زمستان بايد برود زيرا بهار می خواهد بيايد. من می روم و اطمينان داشته باش کسی خواهد بود که بيايد.

 

مادرکلان مرد. ديگر کسی به باغچه نمی رسيد. برگ ها، مورچه ها و من چقدر تنها شده بوديم. شبی تصويری عجيب از خدا به ذهنم آمد:

روشنايی عظيم ديدم. چيزی بزرگ و شعله ور و درخشان چون آفتاب که از آن مدام روشنايی های چون ستاره های دنباله دار برمی خاست و به سوی زمين می رفت.  از زمین نیز پشت در پشت ستاره های چون شعله های آتش بلند می شد و سوی منبع نور می آمد. بعضی بزرگ و روشن بود. بزرگتر و روشنتر از ستاره های که تازه به زمين می رسید. بعضی نوری متوسط داشت. بعضی هم کمرنگ بود و همان لحظه که گمان می کردی خاموش می شود، به نور بزرگ می پیوست. ستاره های هم بود که نرسیده به نور بزرگ خاموش شده و در تاريکی گم می گشت. فکر کردم آن ها روح اشخاص بدکار هستد که هرگز به خدا نمی رسند و با مرگ شان روح شان چون جسم شان نابود می گردد.

به دور آفتاب  ستاره های کوچک چون جرقه های آتش را دیدم که تا از نور بزرگ جدا می شد پس از چرخی کوتاه دوباره به آفتاب می پيوست. به خاطر آوردم که باری مادرکلان گفته بود کودکانی هستند که به دنيا نيامده می ميرند.

در آن دنيای نور و روشنايی به جستجوی مادرکلان شدم وليکن او را نيافتم.  شايد آن بزرگترين ستاره که به پاکی آب می درخشيد، مادرکلان بود؟ شايد آن ديگری که با سرعت سوی نور می شتافت؟... نميدانم.  مادرکلان چون قطره يی از نور به اوقيانوس نور ريخته بود.

صبح چون از خواب بيدار شدم به باغچه رفتم و به برگ ها و مورچه ها گفتم: ما تنها نيستيم.  مادرکلان با ما است. چنانکه خدا با ما است.  زيرا مادرکلان به خدا پيوسته است.

 

... و روزی که مادرم با لبخندی گلگون دستم را بالای شکم اندک برآمده اش گذاشت و به آرامی گفت دخترکم تو بزودی خواهرک يا برادرکی خواهی داشت، بی اختيار گفتم: اوه پس ستاره گکی در راه است!؟

 

ای مادرکلان مهربان که همواره برايم هديه های خوب می دادی. هديهء آسمانی تو نيز بزودی برايم خواهد رسيد. تشکر!

 

 ـ کانادا

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 95          سال پنجم           ثـــور    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          می 2009