باز آی ای بهار !
ای آیه یی ترنم فصل سکوت ما
ای شادی شگفته ی دستان فصلها !
کابوس رنج های مرا با خودت ببر؛
یخچاله های سیاه روانم فروشکن!
باز آی ای بهار !
اینجاست باغ مرده یی در انتظار تو.
سرگشته زی کرانه کلاغان هراسناک.
سر برزمین تیره نهاده درخت پیــــر
شب می برد، به غارت خود
گنج های خاک
باز آی ای بهار !
وقتی تو نیستی.
دنیا خموش و خانه ام افسرده پیکراست.
چکنم شکسته،
ناله ام اندوهگین تراست.
هربار، کز شگاف پنجره کهنه سرزنم.
بینم جهان ز سایه ی من،
سهمگین تراست
وقتی تو نیستی؛
من از سرود و عشق و هوس
پاک میشوم.
گویی چو ساقه ی گل وحشی،
در تنگنای ریشه ی خود، خاک می شوم.
باز آی ای بهــار!
وقتی که بر زمین کرخت وجود من؛
باد عنان گسیخته فــــریاد می کشد.
وقتی که سکه های بلورین یخ؛
وامانده های گرمی این شهر می خرد
من چون پرنده های مهاجـــر،
رؤیای سبز یاد ترا، فریاد می زنم.
ای آفتاب طینت،
ای سبز با شکوه!
این دستهای رسته اعجاز؛
ای طلوع
باز آی!
چشم خموش و منتظر این درخت پیر؛
تا رستخیز رویش دیگر؛
نقبی زده به سینه تاریک این مغاک.
شاید گلی به نطفه زند ـ
در واری خاک.
من دستها ز پنجره بیرون کشیده ام.
تا اولین طلوع ترا.
در سپیده دم.
چون آشنای رفته فشارم به سینه ام!
باز آی ای بهـــــار!
اشکی به سرد طینتی باغ ها فشان.
موج تگرگ ریز.
ز سبزینه آسمان.
نوری از آن طلیعه،
برین برفواره زن!
یخالچاله سیاه روانم فروشکن!
دست درخت سوی تو بادا ـ
دراز تر
کابوس رنج ای مرا با
خودت بـــــبر!
|