کابل ناتهـ، Kabulnath





























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 

من و نهال

 
 
 
داکتر پروین پژواک

 

22 اپریل روز جهانی زمین است.   در سال 2009 شعار این روز در کانادا چنین است:   "درخت بکارید.   تغییر ایجاد کنید."

این مجموعه  داستانی برای اطفال را با داستان "من و نهال" آغاز می کنم و امید که ما رسم نیک و  دیرین نهال شانی در نوروز و آغاز بهار را در هر کجای دنیا که هستیم، از یاد نبریم.

 

 

بعد از ظهر زیبای بهاری بود.  دلم نمی خواست خواب پشین کنم.  اصلا از بس روزی زیبا بود، ماندن در خانه گناه بود.  به باغچه رفتم.  پدرم کرت ها را بیل زده بود.  گلهای گلخانه را بالای صفه چیده بود و آفتاب با مهربانی بالای سرآنها دست میکشید.  به اینسو و آنسو دیدم و با ناامیدی از خویش پرسیدم:  چه کسی با من بازی کند؟

صدای نازک و زیبایی گفت:  من!

با حیرت سوی صدا چرخیدم.  در ردیف درختان کنار دیوار نهال نوی نشانده شده بود.  بلندبالا و نازک اندام بود و برگ های کوچک و خوشرنگ بالای شاخه هایش نیمه شگفته داشت.  چون در کنارش ایستادم، سری تکان داد، لبخندی زد و گفت:  من از تو بلندترم.

گفتم:  ولی مادرم میگوید چون بزرگ شوم، قدم بلند می شود و دستهایم را می توانم بالای دیوار بگذارم. 

به دو درخت بزرگ اشاره کرد و گفت:  و من بالاتر از دیوار... بلند چون درختان دیگر.

نسیمی وزیدن گرفت.  پرسید:  تو می توانی نسیم را بغل بگیری؟

فرصت جواب نبود.  نسیم به سرعت از میان درختان بلند گذشته بود و چون خواست بی خیال از میان نهالک بگذرد، نهال شاخچه هایش باز نموده و سپس جمع کرد.  برگ های کوچکش به رقص آمدند و صدا دادند.  نسیم را خنده گرفت.  از نهالک شوخ خوشش آمد.  باز چرخید و آمد شاخچه های نهال و پیراهن مرا به رقص آورد.  متوجه شدم که پیراهن پسته یی خوشرنگ همرنگ برگهای درخت بر تن دارم.  نهال هم از این شباهت خوشحال شد.  فریاد زدم:  بیا بروییم بدویم، بازی کنیم.

نهال گفت:  نمی توانم.  تو نمی بینی ولی من ریشه دارم.  ریشه هایم در خاک هستند و اگر زیاد شور بخورم، خشک می شوند.

 

ترسیدم و با عجله گفتم:  نی... نی لازم نیست شور بخوری.  من می توانم همین جا در کنار تو بنشینم و قصه کنیم. 

در پهلویش نشستم.  پشتم را به دیوار تکیه دادم، چاکلیتی را که در جیب داشتم کشیدم و پرسیدم:  می خوری؟  بسیار شیرین و مزه دار است.

نهال خندید و سوی آفتاب چشمک زد:  من آب می نوشم و آفتاب می خورم!

چون دید حیران مانده ام، علاوه کرد:  ریشه هایم از خاک غذا می گیرند.  خاک مزه های گوناگون دارد:  تلخ، شور، ترش و مثل چاکلیت تو شیرین.  از خاک آب هم می نوشم و برگهای من...

شاخه خود را خم کرد:  ببین برگ های من رگه های ظریفی دارند که آفتاب را می گیرند و هوا را می گیرند و در بین رگه های من شیره حیات جریان دارد.

به برگ های او دیدم.  هرگز قبلا آنطور رگه های زیبا ندیده بودم.  به دست هایم دیدم و متوجه رگ های آبی رنگ و ظریف شدم.  با خوشحالی آنها را به او نشان دادم و گفتم:  این هم رگه های من... در اینها هم شیره حیات جریان می کند.

نهال با حیرت به دست هایم دید و گفت که هرگز قبلا آنطور رگه های زیبا ندیده است.

 

بهار به سرعت پرواز می کرد.  اینک هوا گرم شده بود.  آفتاب تابستان سوزان بود.  روزها زیر سایه  کوچک نهال می نشستم و رسم های کتاب مصوری را که می دیدم به نهال نشان می دادم.  نهال اینک انبوهی از برگهای سبز داشت  و مادرم برای من هم پیراهنی سبز دوخته بود.

با نهال روزهای جالب داشتم.  گاه که پرنده یی بالای نهال می نشست و با شادی چهچه می زد، ما هر دو به آرامی گوش می دادیم و لذت می بردیم.  اما تا دست دراز می کردم، پرنده می پرید.  می پرسیدم:  چرا پرنده از من می ترسد؟

نهال می گفت:  آدم ها به پرنده ها سنگ می زنند و آنها را به قفس می اندازند، ورنه ببین...

و انگشتان دستم را نشان می داد:  انگشتان دست تو چون شاخه های من است.

نهال هم چون دست من پنج شاخه بزرگ و کوچک داشت.

نهال می گفت:  اگر مهربان باشی، پرنده بر انگشتان دست تو هم خواهد نشست و خواهد خواند.

با هیجان اضافه می کردم:  ... و شاید در دستم آشیانه هم بسازد!

نهال می خندید:  اوه نی... برای اینکار صبر درخت باید.  تو هر لحظه دستهایت را کار داری و آنگاه اگر پرنده در آشیانه تخم بگذارد، چطور خواهی کرد؟

من برای نهال از داخل خانه قصه میکردم و او از بیرون خانه.

برایش می گفتم:  در خانه میز است و چوکی و دوشک و الماری و از همه زیباتر آیینه است.  در آن می شود خود را دید.

نهال می گفت:  اوه مثل باران... وقتی که باران زمین را آب می دهد و آبگیر می سازد، می توانم خود را در آن ببینم.

و نهال از آسمان می گفت:  امروز صبح ابری چون گل سپید بزرگ درست بالای سرم باز شد.  شکل پرنده گرفت.  بعد دراز شد.  دراز مثل درخت و شاخه شاخه و برگ برگ تا ناپدید گشت.

و یا از شب می گفت:  دیشب بعد از باران گویی ماه و ستاره ها را هم باران شسته بود، همه جلای خاصی داشتند و یک ستاره بالای سرم به یکباره گی پایین ریخت.  گمان کردم سویم می آید اما در تاریکی گم شد و نمی دانم کجا رفت؟

آنقدر از قصه ستاره ها خوشم آمد که روزی به او گفتم:  امشب می آیم و پنهانی کنار تو می خوابم تا ستاره ها را با هم ببینیم.

گفت:  برای تماشا بیا ولی شب خوابیدن زیر درختان خوب نیست.  زیرا من شبانه کاربن دای اکساید پس می دهم و این گاز برای تنفس مضر است.  روزانه به خاطری سایه ام خوشگوار است که برگهایم آکسیجن می سازند.

از معلومات درخت تعجب کردم و گفتم:  هر وقتی به صنوف بالاتر مکتب بروم، این همه را خواهم خواند، ولی تو به مکتب نرفته و میدانی.

 

هوا رو به سردی می رفت.  هیچ متوجه نبودم که درخت رنگ می بازد.  روزی دیدم نهال برگ های زرد دارد.  نزد مادرم دویدم و از او پیراهنی زردرنگ خواستم.

مادرم آهی کشید و گفت:  خدایا به زودی برگهای درخت نارنجی و سرخ خواهد شد و من اینهمه پیراهن برایت از کجا کنم؟

درخت چقدر خوشبخت بود.  چقدر پیراهن داشت.  آنقدر رنگ به رنگ که همه رنگها را مادر هم نمی توانست برایم بدوزد.

روز دیگر چون با پیراهن زرد به دیدن نهال رفتم، گفت:  ببین شیره حیات در رگه هایم کم شده است. 

به رگ های آبی دستم دیدم، شیره حیات همچنان در آنها می جوشید.  دلم به درخت سوخت.

برگها هر روز رنگی نو می گرفتند.  نهال بسیار زیبا شده بود.  چون برگ های رنگه او با وزش باد می ریختند، آنها را بر می داشتم و به میان صحفه های کتاب مصور خود می گذاشتم.

چند روز گذشت.  به باغچه نرفتم.  هوای بیرون سرد بود و هوای خانه گرم.  پس از چند

 روز که بیرون رفتم دلم فرو ریخت.  نهال را اول نشناختم.  برگ هایش همه ریخته و تنش برهنه بود.  اوه خدای من!  نهال را در بغل گرفتم و بر شاخه هایش دست کشیدم.  ولی او کمتر احساس کرد و به من آهسته گفت:   شاخه هایم یخ زده اند.

 به خانه دویدم و از مادرم خواستم لباسی برای درخت بدوزد و تا مادرم گفت نمی تواند، به گریه افتادم.  آخر تمام سال هر لباسی درخت پوشیده بود، منهم پوشیده بودم و اینک که او برهنه بود، منهم باید برهنه می بودم.  لباس هایم را در حالیکه دگ دگ از خنک می لرزیدم، کشیدم.  پدر و مادرم را خنده گرفت.  مجبور شدند تکه بزرگی بیابند و به دور نهالک باغچه بپیچانند.

به زودی برف بارید.  چون به باغچه رفتم، تکه پایین افتاده بود و نهال زیر لحاف سفید و گرم برف خفته بود.  او را تکان دادم.  به زحمت بیدار شد، چند جمله یی نامفهوم گفت و دوباره به خواب رفت.  بدینگونه او آدمک برفی مرا که با پدرم ساخته بودم و جاکت سپیدی را که مادر برایم بافته بود، ندید.

 

صبحی از خواب بیدار شدم و هوا را دگرگون یافتم.  باران ملایمی می بارید، اما سرد نبود.  نگاهم از پنجره که بر چمن افتید با حیرت دیدم که چمن سبز می زند.  این باران بهاری هم جادو می کند.  گویی آب نه بلکه شیره حیات است که می بارد.

به باغچه دویدم.  نسیمی وزید، ابرها به کناری رفتند و شعاع آفتاب جاری شد.  تن باران خورده درخت با زیبایی به چند رنگ درخشیدن گرفت.  نهال بیدار شده بود.  فاژه می کشید.  با محبت همدیگر را در آغوش کشیدیم.  برای هم بسیار قصه ها داشتیم.  درخت گفت:  چه خواب های که ندیدم.  خواب دیدم قامتم بلندتر از دیوار شده و برگ های سبز بیشماری دارم...

لبخندی زد و به آفتاب دید.  دانستم او باز هم شروع به نوشیدن آب و بوسیدن آفتاب کرده است.  خندیدم و به جستجوی پیراهن پسته یی خود دویدم...

 

27 حوت 1369، کابل 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 94          سال پنجم           حمل/ ثـــور    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          اپریل 2009