بهار
آمد بود
چکاوک از سر پلوان سبز ده پرید
و دید
زمانه شاد ترین هدیه های رنگین را
کبود و سرخ و سپید
به رهگذار جلیل بهار گسترده
و چشم سبز بهار
تلاش رویش گلناک خاک را میدید
که از سلاله ی گلزار های تازه نمود
هزار هودج پربار
به گلفشانی دامان دشتها رفتند
شکسته بال ترین مرغ
غمین شد و خواند:
چو آمدی ز ره ی دور این تمامت سبز!
نمی توان به رهت گل هزار گونه نچید!
ولی افسوس
درون خانه ی من شاخه ها زگل خالیست
درون خانه ی من ماتم جداییهاست
درون خانه ی من سر بکش بیا و ببین
که تارهای غم پار تا کجا جاریست.
|