کابل ناتهـ، Kabulnath



















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
قصه ای از سفر رویا ها
شکوهی بر بلندای زمان
 
وکیل بهارابی
wbaharabi@yahoo.ca

 

ازکناردرختچه های یاس بنفش پشت خانه که شاخه ها شان آبستن جوانه های نوروزی است ، می گذرم .تابش آفتاب واپسین چاشتگاه زمستان شانه هایم را گرم می کند. به آسمان می بینم . آسمان روشن و آبی رنگ است  .آخرین قطره های آب های یخزده از کناره های سه گوشئ بام ها روی زمین چک ، چک ، چک ، می ریزند. می ایستم ، نگاهم را به هر قطره ای که آهنگ لغزیدن می کند  می دوزم وفرود آمدنش را تا دامن خاک می پایم و برمی گردم به سراغ  قطره ای دیگر .نمی دانم چرا نگاهم را به هر قطره ای گره می زنم و فرود آمدن قطره ها را یک یک با چشمانم می شمارم : یک ، دو ، سه ، چها ر ، پنج ، شش ، هفت و با ریختن هر قطره ای سرم راهم بالا و پایین می کشم . لحظه ها ی درازی این کار را ادامه می دهم .احساس خستگی می کنم. سرم دورمیزند و چشمانم  سیاهی می کند.به خانه بر می گردم .  روی تخت خوابم دراز می کشم . همه جا خاموشی است . زندگی و زمان ایستاده اند. به گذشته های دوری دور بر می گردم . به کودکی هایم  : " آغازین روزهای بهار است . غچی ها خیل خیل و دسته دسته آمده اند در آسمان شهر. از جاهای دور، از پشت کوه ها .غچی ها  در آسمان خانه ی ما می چرخند و می چرخند . و من پرواز غچی هارا می شمارم : یک دور ، دو دور ، سه دور ، چهار دور  ، پنج دور ، شش دور، هفت دور .غچی ها می روند روی شاخه های قیل چنار می نشینند وغچ غچ می کنند.  من و خواهرم دور دور درخت چنار می چرخیم و می خوانیم :قو قو برگ چنار ، دخترا ششته قطار. می خورند دانی انار. کاشکی کفتر می بودم ، به هوا پر می زدم.ریگ دریا می چیدم ، آب زمزم می خوردم. پدرم  می آید . دست من و خواهرم را می گیرد ومی رویم به تماشای میله ی گلسرخ. در سیلگاه چرخ فلک را می بینم که می رود بالا تا قیل چنار و باز می آید پایین و بازمی رود تا قیل چنار و می آید پایین. خواهرم از آن بالا ها به سویم دست تکان می دهد و قد قد می خندد.پدرم می گوید که  زیبا چرخ فلک باز است .او دار باز است ، دار باز . او بلاست . می شمارم: یک چرخ ، دو چرخ ، سه چرخ ، چها ر چرخ ، پنج چرخ ، شش چرخ، هفت چرخ که ناگهان صدای  شکستن چیزی با فریاد درد ناکی به گوشم می رسد . صدای زیبا را از آن بالا ها می شنوم که می گوید : پ د ررر!. زیبا سوی زمین می شتابد و گیسوان سیاه اش باسنگپاره های میدان گلسرخ گره می خورد . چرخ فلک همچنان دورخودش میچرخد و می چرخد . می رود بالا تا قیل چنار و می آید پایین و باز می رود تا قیل چنار .چیغ میزنم وازرویا های پریشان بیرون می آیم.روی جایم می نشینم. تنم دک دک می لرزد. اشک هایم را با پشت دستم پاک می کنم. خانه تاریک است.  بسوی کلکین می روم .

پرده را یکسو می زنم واز پشت شیشه به آسمان می بینم. کسی با چراغ در تاریکئ درختچه های یاس بنفش ایستاده است. نمی شناسمش .  رویم را به شیشه می چسپانم . می بینم پیرمردی با بالهای اثیری و جامه ی سپید  ،مشعلی افروخته در دست نگاهم می کند. می پرسم : کیستی ؟ خاموش ایستاده است و جوابی نمی شنوم.بار دیگر می پرسم : گفتم تو کیستی ؟  پیر مرد چراغ بدست هه هه هه می خندد و مشعل افروخته ی دستش را در برابر چشمانم  بالامی گیرد.لرزش گیسوان سپید و چهره ی تابناکش را در تاریک روشن شب و چراغ  می بینم  .نوری که از چشمان او می جهد در نهادم زبانه می کشد. شیشه را می گشایم . سرم را از کلکین بیرون می کشم و چون پرنده ی سبکبال به بیرون می جهم . می روم تا پای درختان یاس بنفش و دربرابرش می ایستم . پیر مرد شانه هایش را تکان می دهد و هه هه هه می خندد ومن لبخندی شادمانه و چشمان پر فروغ  اورا در تاریک روشن شب و چراغ باری دیگر از نزدیک می بینم. اوچراغ را در کفم می گذارد ومرا در آغوش می کشد.  بال هایش را می گسترد. پاهایش اززمین کنده می شود.

 می رویم به آسمان ها و او در درازای پروازمی گوید :  " من چون هیولایی در جنگل تاریک زمان  زنجیر های بندگی را گسستم.  از آتش و خنجرو خون گذشتم .  زانو هایم در درازنای راه از نهایت درد آماسید.   چشمانم به خیره گی گرایید.  ازهررهگذری سراغ ترا گرفتم.  از ابرهای که می کوچیدند . از دریا ها ی که در ریگستان های داغ گم شدند  ، از دشت های که دیگر در دامان شان لاله نرویید. ، از پرنده های سرگردان واز درختان پیر بیشه های کهن. از هر کسی نام ترا پرسیدم. با هر پرنده ای نشان ترا گفتم. با هر کوهی نام ترا فریاد زدم. با هر دریایی  نام ترا زمزمه کردم. تا سر انجام در نخستین شامروز فروردین ماه ، در پای آن گل بوته های یاس بنفش،  درآن تاریکی ، با تو پیوستم.

از دیاران ناشناخته ای می گذریم. بر کرانه ی دریایی فرود می آییم.او دمی تازه می کند و می گوید:  آب این دریا از میان گیسوان "شیوا" می گذرد و به زمین می رسد.پیر مرد گیسوان سپیدش را با آب گنگا ترمی کند و کف آبی بر چهره ی من هم می پاشد . آتش می افروزد و با پا های برهنه روی ریگ های گرم کنار گنگا دورادور آتش می رقصد و آوازمی خواند ،می رقصد و آواز می خواند . سپس پیر مرد روی تخته سنگی می نشیند و به دور دست ها یی آن سوی گنگا می بیند و می گوید: آن سیاهی ها همالیاست ، جایگاه خدایان. در دامنه ی آن کوه جنگل پهناوری است.ودر میانه ی آن جنگل نیایشگاهی است بزرگ و کاخی است شکوهمند .روی دستان مرد اثیری می نشینم. او بالهایش را می گشاید. از ابر ها بالا می رویم. از فراز کوه ها ،  دریا ها  و دشت ها ی بیشماری می گذریم ودر جنگلی فرود می آییم که نیایشگاه بزرگ وکاخ شکوهمندی است در آن. آنروز پسر شانزده ساله ی پادشاه " هیما" را در چهارمین روز ازدواجش ماری گزیده است. در باریان همه سوگواراند و آسیمه سر.هیما می رود و در برابر شیوای سه چشم و گیسو پریشان که  ماری به گردن دارد و لباسی از پوست پیل به تن و عصای سه شاخه ا ی به دست ،  زانو می زند و می گوید: از تو یاری می خواهم ، شیوا ! . از تو ، که الهه ی پیدایشی ! از تو ، که توان نا بودیئ اهریمن در توست . پسرم را از مرگ رهایی بخش.  آن سو تر" پاراواتی" همسر شیوا را می بینیم که با دو فرزندش " گانش " و "موروگان" نشسته اند. گانش دستی به شکم بزرگش می کشد و سری پیل گونه اش را به سوی  موروگان می گرداند. پیرمرد می گوید: موروگان که به وسیله ی جرقه های چشم شیوا ، با رود گنگا به این جنگل آورده شده است آریایی ای جنگ آوری است .  در کنار آن ها برهما ایستاده است با چهار سر، چهار صورت و چهار دست  که عصای سلطنتئ به دست دارد.  پیرمرد به سویم رو می گرداند ومی گوید :  برهما از گل نیلوفری که از ناف ویشنو رشد کرده بود زاده شده است.  همسر هیما را می بینم که برای نجات فرزندش در پای براهما اشک می ریزد .  عروس جوان که می کوشد همسرش را از مرگ نجات دهد می رود و در برابر ساراسواتی زیبا که روی گل های زنبق ، لمیده بر بال قو دارای چهار دست، گلوبندی از گل زرد و مرواریدی به گردن دارد می نشیند و می گوید : ای ایزد بانوی بزرگ  ، ای الهه ی خرد و آگاهی ! ای چشمه سار سرود وسخن و دانایی و هوش ! همسر مرا از چنگ مرگ رهایی بخش. عروس جوان همسرش را در پای خدایان می خواباند وبا شمع و چراغ همه جا را روشن می کند. گوهر ها وسکه های طلا و نقره روی درگاه کاخ می ریزد و در درازای شب آواز  می خواند ومی رقصد و قصه می گوید . آواز می خواند ومی رقصد و قصه می گوید. نیمه شبان خدای مرگ به صورت اژدهایی چهارسر از زینه های کاخ به بالا می خزد.  ازدرخشش گوهر ها چشمان اژدها خیره می شود . روی آنها می خوابد و به رقص و آواز وقصه گوش می دهد . صبح فرا می رسد . اژدها به آرامی آنجا را ترک می گوید. عروس جوان می رود و از کنار دریاچه های گنگا گل سرخی برای همسرش ، گل سپیدی  برای شیوا ، گل نیلوفری برای برهما ، گل زردی برای ساراسواتی می آورد . لحظه ی بعد او با پتنوسی ازرشته های ابریشمینی بارنگ های زرد و سرخ و بنفش به سوی من و پیر مرد می آید . او چند بار دو رادورما می چرخد و رشته های رنگین ابریشمین را  به دستان ما  گره می زند. از کاخ بیرون می آییم و می رویم در دل جنگل  و کناردریا . پیر مرد اثیری بار دیگر بال هایش را می گشاید می رویم  به آسمان . می شنوم که می گوید : اینجا کوه های بلند تر ازپرواز عقاب ها و سرزمین افسانه ی توفان است.  اناهیتا با تاج زرین هشت پر و صد ستاره بر فراز هندو کوه پدیدار می گردد . او می افزاید: این الهه ی آفتاب روی  بالا بلند پاک و آزاده ،جاری سازنده ی شیردر پستان مادران است. "جمشید" هم از این جا برخاست . او در روز گار پاد شاهئ خود سه بار در نیمروزبسوی روشنایی رفت. در برابر خورشید ایستاد. با نگین زرین خویش زمین را بسود و عصای زر افشانش رابه زمین زد و از الهه ی نگهبان زمین به نیایش خواست که زمین را بگستراند تا چهار پایان و مردم آرام زندگی کنند.  الهه ی نگهبان ، زمین را گسترش داد و پادشاهئ جمشید تا دوردست های زمین فرا رفت. اما روزی  تازی مردی آمد از بابل زمین که سه سر ، سه پوز، شش چشم و هزار گونه نیرنگ داشت. کاوه ی آهنگر از میان مردم بر خاست و پیشاپیش دیگران پیشبند چرمئ خویش را بر سر نیزه کرد. او  دژ تازی مرد را ویران  و فریدون فرهمند را به پاد شاهی برگزید . مردم پیش بند چرمئ کاوه را با زر و گوهرآراستند و با رنگ های سرخ و زرد وبنفش آزین بستند ودرفش کاویانی اش نام نهادند. پیرمرد می گوید:  این هم البرز .بر فراز این کوه ، نه روز است ونه شب.  نه باد گرم می وزد و نه باد سرد. سام ، فرزند سپید موی خود را در پای این کوه  نهاد. سیمرغ در البرز آشیان داشت  و زال را در کنار خود پروراند . سیمرغ هنگام سپردن زال به پدرش  پری از بال خویش کند و به او داد  تا در هنگام لزوم آن را در آتش افگند. وقتی که رودابه آبستن بود  ،سام پر سیمرغ را به آتش افگند. سیمرغ پدیدار شد و پهلوی رودابه را شگافت و رستم  بدنیاآمد.نیمه شبان ققنوسی را می بینیم که از آشیانه اش برون می آیدو هیزم فراهم می کند و آواز دل انگیزی سر می دهد. منقارش را به منقار مادینه ققنوس دیگرمی مالد . آتشی از آن می جهد و با منقار آتشین سوی هیزم پروازمی کند. آتشی ازهیزم شعله ورمی گردد . ققنوس پر و بال و تن را با آتش می سوزد و مشتی از خاکستر بجا می گذارد. از میان خاکستر تخمی نمودار می گردد و ققنوس دیگری از آن به پروازمی آید ومی رود و روی بلند ترین قله ی البرز می نشیند و سرود آتش را می خواند.

 

آواز پیر مرد را می شنوم که هه هه می خندد و می گوید:  این هم شهر سوخته ات که روز گاری آبادان بود و سر زمین درفش های بر افراخته.  اینجا نیایشگاه نوبهار است و آنجا دهکده ی خیران ، آرامگاه پیام آور ورجاوند و ستاینده ی گفتارنیک ، پندار نیک و کردار نیک. ا و مرا از روی دست هایش به آغوش الهه ی ابر و باران که تاجی زرین هشت پر و صد ستاره بسر دارد می سپارد و من نشسته روی گردونه ی چهار چرخ زرین که اسپان تنومند وبالداری آنرا می کشند، با مشعلی افروخته در دست و کمر بندی از رنگین کمان ، با باران بهاری آرام آرام  سوی سرزمین درفش های برافراخته می آیم و روی بستر گل های سرخ می نشینم

.       پایان

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 92          سال پنجم           حــــوت/حمل    ١٣٨۷/۱۳۸۸  هجری خورشیدی          مارچ 2009