"سنگ ها و کوزه ها" دومین رمان عزیز الله نهفته است؛ گرچه نمیتوان این رمان
را هم سنگ با رمان نخست او " روایت آیینه" دانست؛ اما به ساده گی هم
نمیتوان از کنار این رمان نیمه عرفانی گذشت و یا آن را نادیده انگاشت. این
رمان داستان عشق یک جوان ظاهرا ساده و روان پریش را به هندو دختر اثیری
زیبا و عاقل بازگو می کند.
پسر و دختر هر دو در دامنه های کوه آسمایی زنده گی می کنند و خانواده های
هر دو مخالف عشق شان اند. اما دلیل جدایی این دو دلداده نه خانواده ها بلکه
حاکمیت طالبان است. بعد از اشغال کابل توسط طالبان، مادر و پدر پسر به
پاکستان مهاجر می شوند؛ ولی پسر به خاطر دوست دختر هندوی خود (آشا)باقی می
ماند. خانوادة آشا با موجودیت طالبان خیلی آسیب پذیرند؛ طالبان به بهانه،
پدر و برادر او را به دلیل مسخره یی به زندان می اندازند. پسر برای نجات
جان ایشان مجبور می شود که در معامله خرید هشت میل سلاح دست به کار هایی
بزند که موجب خشم طالبان شده و از سوی آنان تعقیب شده و به زندان بیافتد تا
این که ...
رمان به شیوة خطی روایت شده و با نثر ساده -ساده تر از آنی که باید می بود-
همراه است. نثر و توالی رویداد ها در این رمان گاهی ناشیانه پرداخت شده
است؛ اما استعاره های دو پهلوی زیبایی که گاه گاهی در متن رمان جا گرفته
اند چون" آشا که دیگر تنها بغضی است در میان صخره های کوه آسمایی" ، جبیره
ییست در برابر نثر پر از روزمره گی های "سنگ ها و کوزه ها".
شخصیت سازی و تیپ سازی در رمان "سنگ ها و کوزه ها"، زیبا و متناسب است.
نویسنده با معادل سازی شخصیت های واقعی با اسطوره های آسه مایی و آشا کار
هنرمندانه یی کرده است.
زیباترین شخصیت کتاب که حضور مجازی دارد و به بسیار زیبایی در متن رمان جا
داده شده، "دوست" است، همانی که فیلسوفانه فکر می کند و گپ می زند. او در
حقیقت همزاد ناخودآگاه و هشیوارانة جوان ساده است که خود در ذهنش ساخته
است. او چون سایه یی با جوان همراه است و ساده گی منش و کنش او را با نکته
های فیلسوفانة خود جبیره می کند: " دوستم می گوید: انسان خطاکار است،
فراموش می کند و اگر متوجه نشود، غرق می شود- غرق حماقت های خودش!
آشا چرا انسان خطاکار است؟ چرا زبان اشتباه می کند؟ دوستم می گوید: زبان از
ترس خطا می کند. هر اشتباه ریشه یی در ترس آدمی دارد." (3)
"دوستم می گوید: هیچ چیزی صد در صد واقعیت ندارد، ما هر یک به اندازه تخیل
مان، در جهانی که واقعیتش مسلم نیست، واقعیت داریم." (3)
سنگ ها و کوزه ها، اما، خواسته ناخواسته در رد پای "گلنار و آیینه" رمان
فراموش نشدنی استاد رهنورد زریاب قدم می زند. زنان "گلنار و آیینه" و "سنگ
ها و کوزه ها" در تمامت خود اثیری و دست نیافتنی اند. زنان اثیری هر دو
رمان تبار هندی دارند. هر دو شخصیت زن خال بر چهره دارند:
"دختر با آن چشمان سیاه درشت، ابرو های به هم پیوسته و خال سیاهی که بر کنج
لبش بود، در فضای کوچک واقعیت هایم، مانند درد خوش، در آن شام پاییزی فرود
آمده بود.
چه
بود
در
آن
صدا؟
چه
رازی
را
می
خواست بامن
درمیان
گذارد؟
با
آن
که
نمی
دانستم
او
چه
می
خواند،
عاشق
آن صدا
شدم.
عاشق
آن
لحن
و
شاید
هم
عاشق
آن
دختر."
سنگ ها و کوزه ها(3)
"دختر روي گِرد و مُدَوَّري داشت. رنگِ صورتش گندمي بود و خالي بر پيشانيش
ديده مي شد. نوارِ سپيدي دور سرش بسته بود و خرمن موهاي سياهش، از كنار چپ
گردنش به جلو ريخته بود. و من
چشم هايش را ديدم. يا شايد هم
تصور كردم كه ديدم. هرچه بود، اين
چشم ها افسونم كردند.
از رفتار باز ماندم. ايستادم و به
آن دختر چشم دوختم."
گلنار و آیینه(2)
زنان در هر دو رمان، سایه یی از حقیقت و خواب اند؛ زنان واقعی در دنیای
واقعی نیستند. مردان رمان ها تصویری از آنان در ناکجا آباد ذهن خود ساخته
اند؛ اثیری، جادویی و ناشکن. ربابه، یک تجسم و آرمان زیباست. آشا، همانند
رنگ های تند و تیز ساری هایش، ذهن راوی را پر از هیجان و حرکت می سازد ولی
همچنان دست نیافتنی است. ربابه مانند یک طلسم و یک جادوست:
"سخت افسون شده بودم. در طلسم شِگِفتي گير مانده بودم. يقين داشتم كه خود
اوست. براستي هم خود او بود. همان
دختري مي بود كه در
چارچوب پنجره ديده بودمش: همان رويِ مُدَوَّر و گندمي
رنگ، همان خالِ پيشاني و همان لب
هاي گوشتالو و دهن نسبتاً بزرگ." (2)
" برای من آشا و آسمایی دو روی یک سکه بودند. از همین رو بود که همیشه با
آسمایی گفت و گو داشتم و فکر می کردم این آشا است که نیمه شب، از درون تخته
سنگ های کوه آسمایی راز هایی را که هیچ گوشی نشنیده است، به من می گوید."
سنگ ها و کوزه ها (3)
گریز و امتناع از پذیرش هندی ها و فرهنگ آنان، در جمیعت مسلمان افغانستان
در هر دو رمان نمود دارد؛ اسطوره های هندوان و هندو باوری در هر دو رمان به
شدت برجسته اند. آشا، آسه مایی، کریشنا، رام...؛
سوختاندن عود، زدن خال بر پیشانی، پوشیدن لباس پنجابی، استفاده از رنگ های
تند، بوی مصالح و پراته، تمرکز روی آواز و رقص به عنوان یکی از نماد های
مذهبی هندوان و فرهنگ هند زمین در هر دو بازتاب یافته اند. هند سرزمین
عجایب، زیبایی ها و جادوهاست. جایی که مهاراجه های هندو و نواب های مسلمان
با تفاهم و عشق زنده گی می کردند. رقص و آواز در این سرزمین، مقدس و آن
دنیایی اند و در فرهنگ هندوان جایگاه منزه و مقدسی قرار دارند و با تاثیر
پذیری از این فرهنگ مسلمانانی که در این کشور می زیند نیز از رقص و آواز
بهره ها دارند:
" آشا در میان دختران نشسته بود، انگار ماهی در میان ستاره ها. بعد
انگشتانش روی پرده های هارمونیه دویده بودند. صدای ساز بلند شده بود و بعد
او خوانده بود. آوازی خوانده بود که حتا کریشنای معبد را دیدم که در سکوت
فرو رفته و بی هیچ حرکتی، به آوازش گوش فرا داده است." سنگ ها و کوزه ها(3)
" مثلاً فکر می کردم که با آشا در معبد آسمایی هستم. او پشت هارمونیه اش
نشسته و یک راگ را آغاز کرده و برای من آهنگ می خواند" سنگ ها و کوزه ها
(3)
"من، مات و مبهوت، كنار گورِ مادرش نشسته بودم و او، بي آن
كه سخني گويد، بي آن كه
صدايي بر آورد، بدون ساز و حتّا بي آن
كه زنگي به پاهايش بسته
باشد، به روي زمين ناهموار، در
ميان تاريكي شب و در سكوت يك
گورستان سرد و خاموش، پايكوبيي
را آغاز كرد.
زمين آن جا سخت و پر از خار و
سنگريزه بود. پاهاي برهنة حنايي
او، بر آن زمين خشن و
ناهموار و پر از خار و سنگريزه، ضرب مي
گرفتند و حركت هاي گونه
گوني را نقش مي كردند.
ربابه بي خيال مي
رقصيد. مثل يك شبحِ
سرمه يي پوش به
نظر مي رسيد. زردوزي
هاي چادرش را كه به كمر
بسته بود، مي ديدم." گلنار و
آیینه (2)
عرفان و پاک باخته گی در هر دو رمان همچون سوژه پنهان ولی بنیادین مطرح
اند، مرد سنگ ها و کوزه ها به خانقاه می رود تا به کمال برسد و مرد گلنار و
آیینه هر جمعه به زیارت تمیم انصار می رود:
"در آن سال ها، در آن سال هايِ دور، من بيست ويك ساله بودم و عادت كرده
بودم كه هفتة يك بار بروم به زيارت تميمِ انصار. روزهاي سه شنبه مي رفتم. و
هر بار پياده مي رفتم. از كوچه هاي آهنگري و هندوگذر مي گذشتم و به گذرِ
خرابات مي رسيدم." گلنار و آیینه(2)
"... این احساس هر باری که به خانقاه می رفتم نیز در من ایجاد می شد؛..."
سنگ ها و کوزه ها(3)
عشق عرفانی پسر جوان به گلنار وقتی حقیقت خود را می یابد که خاله شیرین با
استناد بر اسطوره های مذهب هندو این دو را خواهر و برادرقدیمی که ریشه در
معاد گذشته دارند، می داند.
عشق قهرمان سنگ ها و کوزه ها به آشا عرفانیست. او به مکاشفه با آسه مایی و
صدای دل انگیز آشا که از میان سنگ ها برون می شود، عشق می ورزد. اما این
عشق گاهی هم رنگ زمین را به خود می گیرد، چون تجسم بدن آشا و نزدیکی او به
پسر لذت جنسی می دهد.
طالبان در هر دو رمان، نقش تعیین کننده یی در سرنوشت قهرمانان دارند؛ نفرت
آنان از ساز و آواز و نفرت از اقلیت های مذهبی و خراباتیان، در "گلنار و
آیینه" و "سنگ ها و کوزه ها" نمود همسان داشته و دلیل جدایی دلداده گان به
شمار می روند.
"دروازه را که باز کردم آَشا بود؛ بغضی در گلو و دردی در سینه. گفتم:" چه
می توانم بکنم؟"
گفت: چند طالب آمده بودند خانة ما و گفتند که ما در خانه اسلحه داشته ایم و
آن ها را باید به حوزه تحویل بدهیم. پدرم هر چه زاری کرد و گفت که ما هیچ
گاهی اسلحه نداشته ایم؛ قبول نکردند و او را با خود شان بردند. حالا طالبان
می گویند تا زمانی که هشت میل سلاح تسلیم ندهیم، پدر را رها نمی کنند." سنگ
ها و کوزه ها(2)
"طالبان نزديك شدند و تفنگ
هاي شان
را به
سوي او نشانه رفتند. من بيحال و بيهوش شده بودم. هيچ
حركت كرده نمي
توانستم. و در همين
وقت، خسرو، با تمام قدرتش، آوازي
كشيد كه من چنين آوازي را هرگز از او نشنيده بودم. او بيتي را خواند كه
مادرم مي
گفت پدرم آن
را بسيار دوست داشت و همواره زمزمه
اش مي
كرد:
"زان غمزه عزم كين مكن، تاراج عقل و دين مكن
تاراج ديـن تلـقين مكن، آن هنـدوي بيـباك را!"
از اين آواز او سنگ آب مي
شد، آتش خاموش مي
گشت، طوفان آرام مي
گرفت و سيل مي
ايستاد. امّا اين آواز، بر آن طالبان تفنگدار هيچ اثري نكرد و يكي
شان با تة تفنگش زد به دهن خسرو. و ديگري هم با تة تفنگ زد به
سرش. خسرو افتاد. طبله
ها خاموش شدند. طالبان طبله
ها را با لگد زدند و پرده
هاي آن
ها را دريدند. بعد، طبله
ها را به
گلوله بستند و سوراخ سوراخ كردند. حويلي پُر از ترس و آواز گلوله شده بود.
به
جاي بوي نعناع، بوي باروت را مي
شنيدم." گلنار و آیینه(2)
به ساز"رباب" در هر دو رمان به عنوان یک ساز ماورای طبیعت اشاره شده است.
در هر دو رمان یک شخصیت مجازی و وهم گونه در کنار شخصیت های حقیقی می
نمایند. در "گلنار و آیینه" گلنار بر فضای رمان سایه افکنده است و در سراسر
متن"سنگ ها و کوزه ها"، دوست راوی هر چند که حضور فزیکی بیرون از ذهن او
ندارد، نظر اندازی می کند.
می خواهم یادآوری کنم که اشاره های من به همسانی های فراوان این دو رمان به
هیچ وجه به معنای این نیست که نهفته آگاهانه خواسته است تا از
"گلنار
و آیینه"
تقلید کند. این همسانی ها بیشترینه در طرز تفکر و رویکرد نویسنده گان به
اسطوره های هند و ارزش یابی فرهنگ بازمانده گان هندیان در افغانستان و
گزینش سوژه است.
بازتاب سیمای زیبا و مهربان یک هندو دختر در ادبیات شفاهی افغانستان از
رادو جان دختر رام نرنجن داس آغاز گردید. رزاق مامون در دهة 70 داستان
زیبایی از شوریده گی و عشق یک مسلمان را به یک هندو دختر تصویر کرد. در دهة
80 رهنورد زریاب و بالاخره عزیز الله نهفته با پردازش سیمای مثبتی از تبار
هندیان در حقیقت یک کار فرهنگی را نیز انجام داده اند.
جنگ های سی ساله در افغانستان با تمام وجود در آفریده های هنری جا گرفته
اند؛ حتا آثاری که به دشواری میتوان رنگ ادبیات جنگ را بدانها داد، نیز از
بازتاب جنگ مهاجرت و دشواری های ناشی از آن فارغ نبوده اند. هر دو رمان
پیامد رویداد های خونین سال های اخیر و تنش های روانی ناشی از این رویداد
ها اند. هر دو رمان زخمه ها و درد های دوره سیاه و پر از وحشت جنگ را با
خود دارند. زخم های ناشی از این رویداد ها در ذهن قهرمانان ریشه دوانده و
در پیرنگ های رمان ها سایه افگنده است.
برای نهفته موفقیت بیشتر می خواهم.
رویکردها:
1.
گلنار و آیینه. رهنورد زریاب. متن پی دی اف
http://www.zaryaab.blogfa.com
2.
سنگ ها و کوزه ها. عزیز الله نهفته. متن پی دی اف
http://www.kabulnath.de/Salae_Charom/Shoumare_78/AN.pdf
|