زنی
که
باران می فروخت
زنی درداغی یک روز تابستان
میان کوچۀ مان آمد و فریاد زد :
« باران
باران ، آی باران می فروشم
آی ، آی باران . »
سکوتی بود وتفی گرم
درکوچه
و زن یک بقچه در دستش .
(((
و زن فریاد زد :
« باران
باران
آی
باران می فروشم ، آی
درین داغی
گوارا آبِ سرد و بیغشِ
باران
بیایید آی آی
باران ... »
سکوتی بود و تفی گرم
در کوچه .
(((
« لباسِ کهنه یی آرید
لباسِ بچه ها را
بوت های کهنه تا نرا
در بدلش
من ازین بخچه
براتان می دهم باران . »
(((
زنی از خانهء آخر کوچه
چهره اش در پشتِ در
فریاد زد بر زن :
« برو بابا
نباشد بوت کهنه و لباس کهنه در این جا
برو بگذار ما آرام . »
(((
زن
اما
بقچه را بر سر نهاد و رفت تا آن در
و کمی آهسته ترفریاد زد :
«
خواهر
لباسی گر نداری
خیر باشد
من به جای نانِ قاغت می دهم باران
سبوس و نانِ قاغت را بیاور
هی
برو خواهر ! .»
(((
صدای دیگری از پشت در
_ غیر از صدای پیشتر
_
در گوش زن پیچید :
« نانی و سبوسی
من ندارم ، رو
خدا را شله گی کم کن
چه دیوانه ... »
(((
زن آنگه
_
غصه اش در عمقِ آوازش نهان
_
فریاد زد :
« ایوای
شما باران نمی خواهید
باران چیز هایی بهترین دارد
زمین را سبز می سازد
و
رنگین و قشنگ و خوب
درختان عا شقش هستند و گلها و زمینها هم
باران گرد غم را از فضا یکباره می روبد
باران در رگِ هر گل
و ذهنِ چوب پوشِ خا ر
همیشه
خاطراتش بوده است
و باز خواهد بود
صدای ریزشِ باران
صدای رویشِ عشق است و زیبایی
به هر قیمت که شد
باید خریدش
بیخبر خواهر
برو و چیز زیبایی اگر داری
وگر دارید و پنهانست چیز خوب وبا ارزش
بیارید آی
تا باران به دست آرید . »
(((
زن همسایۀ آن زن صدا زد :
« ...اوه
برو بگذارشان آرام
برو بگذار مان آرام
چه دیوانه
فراوان چیز با ارزش ، بدان ، دارم
و دارم چیز زیبا هم
ولی باران نمی خواهم
ببرش جای دیگر
کوچۀ دیگر
باران از خودت باشد . »
(((
زن آندم در سکوتی راه پیما شد
و زد تکیه به دیواری
من اما
غصه اش را
از عقبِ پنجره
در چهره اش دیدم .
به کوچه رفتم ودر پهلویش استادم و گفتم :
« برو مادر
باران از خودت باشد
ندارد چیز زیبایی
ندارد چیز با ارزش
ببر باران خود را جای دیگر
کوچۀ دیگر . »
(((
زن نالید :
« بچه جان
کوچه های دیگرم رفتم
ظهرم شد
فروشم نی ...»
(((
گفتمش :
« مادر
برو زین جا که تا شب نیز وقتی هست و امیدی
ببرش جای دیگر
کوچۀ دیگر . »
(((
گفت :
« آخر کوچۀ تان خشک و بیرنگ است
وباران سبز میسازد و رنگین و قشنگ و شاد
باران چیز هایی بهترین دارد
وباید چیز زیبایی برایش داد . »
(((
گفتمش :
« مادر ، عزیز من
درین کوچه یکی هم چیز با ارزش ندارد
من خبر دارم
ندارد چیز زیبا هم . »
(((
گفت :
« می دانی
زنِ همسایه می گوید که دارم من
ولی باران نمی خواهم
چرا آخر ؟... »
(((
گفتمش :
«
مادر
ز من بشنو
دروغست این . »
(((
سکوتی کرد
سکوتی کرد و آنگه گفت :
«
که این طور
از اول راستش را اگر می گفت
به او
من بخچۀ باران خود را
مفت می دادم
کنون هم
گر بگوید صادقانه که ندارد چیز زیبایی
به او من بخچۀ باران خود را صدقه می بخشم ... »
(((
گفتمش :
« مادر
صداقت هم ندارد
جای دیگر رو
!
»
(((
و زن
دیوانه شاید بود .
|