بازهم
از همان کوچه گذشتم. این بار دلم لرزید ، ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود.
به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود ، ملای مسجد گفته بود : (( دروازه ی کسی ره
سیل نکنین که گناه داره )) اما من باز هم سیل کردم و بار دیگر مرتکب گناه
شدم ، این سومین بار بود که گناه بزرگ می کردم ، آخر چه کنم او هم مرا نگاه
می کرد . وقتی به پشت سرم سیل می کردم او مرا با نگاه هایش تعقیب می کرد.
به لب دریا که رسیدم دلم شد
خودم را به دریا بی اندازم و خود را از این همه رنج رها کنم اما نتوانستم ،
دلم به مادرم سوخت که در روز مرگم داد و وایلا سر می دهد و زن های خویش و
قوم و همسایه ها نیز با او یکجا گریه خواهند کرد.
با برادرش رو برو شدم ، او
ستنگ و قلدر کوچه بود. با تفنگ ساچمه یی اش چند تا گنجشک را شکار کرده بود
و با غرور ، سنگین سنگین راه می رفت ، به طرفم چپ چپ نگاه کرد و از کنارم
رد شد . به قدم هایم سرعت بخشیدم ، فکر کردم شاید تعقیبم کند وقتی از او
دور تر شدم تقریبن دویدم .
شام سه شنبه باز هم از همان
کوچه گذشتم ، این بار تفاوت داشت ، دروازه بسته بود و از خانه ی شان صدای
ساز بلند بود ، دلم شد که داخل شوم و ببینم چه خبر است اما نمی توانستم ،
باز به قدم هایم سرعت بخشیدم ، برگ ها زیر پایم خش خش صداکردند.
هوا تاریک می شد ، وقتی به
لب دریا رسیدم دو سگ یکی سیاه و دیگر سفید سر راهم خوابیده بودند ، پیش از
آن که به سگ ها برسم از راه آمده دوباره برگشتم ، از سگ خیلی می ترسیدم. یک
سال پیش به یادم آمد ؛ برادر بزرگم را یک سگ دیوانه گزیده بود بعد از چند
ماه مرد و مادرم همراه زن های همسایه خیلی گریه کردند ، من کمی دلم سوخت
مگر چشمانم آب نداشت که بریزد.
ساعت 6 شام به خانه رسیدم ،
صدای گریه ی فرزاد و محمود شنیده می شد نمی دانم امشب باز بر سر چه یکدیگر
خود را پرت و پوست کرده بودند. رفتم یک گیلاس آب نوشیدم بعد به بالش تکیه
کردم و در فکر آن شدم امشب آن جا چه خبر باشد ، چرا صدای ساز بلند بود. به
پرسش هایم پاسخ نیافته بودم که مادرم پرسید :
-
باز چه گپ
است او کله کته ؟
خود را به کری زدم و شروع
کردم به خواندن کتاب " زنده به گور " نوشته ی صادق هدایت. چند سطر از
داستان داوود گوژ پشت را خواندم ، بدین جا رسیدم که : (( او فکر می کرد ،
می دید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده))
سر و صدای پدر و مادرم
نگذاشت بقیه داستان را بخوانم ، حیران بودم چرا همیشه بر سر موضوعات کوچک
این دو دعوا می کنند. کتاب را به گوشه یی پرتاب کردم و رفتم به اتاق خودم.
بالشت را زیر سرم گذاشتم و آرام کردم ، وقتی چشمانم را باز کردم که آفتاب
پاییزی از پنجره داخل اتاق تابیده بود. شاید آمده بود تا مرا بیدار کند ،
دلم می گفت امروز حتمن گپی است که من باید خبر شوم ، احساس بی حالی می کردم
به فکرم رسید که شب نان ناخورده به خواب رفته ام ، به اتاق نظر انداختم همه
چیز نامرتب بود ، چند تا کتاب از قفسه ی الماری به زیر افتیده بودند ، عکس
هایم هم از آلبوم پراگنده شده بودند ، ندانستم کی آمده و این همه خرابی
کرده.
کست ( نوار ) را در تیپ
گذاشتم و خودم بیرون شدم ، صدایش کم کم به بیرون می رسید فرهاد دریا می
خواند :
یک رفیق دستگیری در جهان
پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش
فرهاد آورد
محیط دانشگاه هم عجب جایی
است ، گاهی اوقات فکر آدم به موضوعات مختلفی برخورد می کند ، آن روز رفتم
نزدیک هاشم ، عباس ، و نور احمد ، نمی دانم چه بحثی داشتند ، با آمدن من از
جا ها ی شان برخاستند و به طرفم آمدند. بعد از احوال پرسی خواستم بدانم بر
سر چه بحث می کردند.
هاشم دستی به موهایش زد ،
عینکش را جابجا کرد و گفت :
-
من می گویم
هرپدیده ی ادبی اگر در آغاز با دشواری هایی از قبیل پذیرش و یافتن جایگاه
در پهلوی سایر رشته های ادبیات مواجه می شود اما رفته رفته جریان پیدا
خواهد کرد و پیروان زیادی خواهد داشت اما عباس با من موافق نیست و می گوید
شعرسپید اصلن مخاطب ندارد ، من که تقریبن با نظر هاشم موافق بودم از نور
احمد پرسیدم نظر تو چیست ؟
دیدم او از این موضوعات سر
در نمی آورد ، با خنده مسیر موضوع را تغییر داده گفت :
-
او ره چه
می کنین اندیوالا که دیروز ریحانه به طرفم چشمک زد ، از همو وقت تا به حال
به خود نیستم.
هرسه با هم خندیدیم و وارد
صنف شدیم.
ساعت یک بعد از ظهر باز وقت
آن رسیده بود که از آن کوچه بگذرم ، کوچه خیلی زیبا شده بود ، برگ ها سرک
را پوشیده بودند. فصل پاییز هم زیبایی خودش را داشت ، برگ ها ، درختان ، آب
جویبار و چند تا ماکیانی که هر روز من از این کوچه با آنان بر خورد می کردم
با من آشنا بودند ، به خیالم می آمد وقتی من از این کوچه می گذرم برگ هایی
که از درختان به حویلی آن ها می ریزد حتمن پیام می دهند که من آمده ام و او
هم باید بیاید لب دروازه .
آه امروز چه چیزی می دیدم ،
انگشتم را دندان گرفتم و دهانم هاج و واج مانده بود ، یکبار متوجه شدم که
ستنگ و قلدر کوچه با تفنگ ساچمه یی اش از آخر کوچه نمایان شد ، هرچه زود تر
راهم را چپ کردم و آن جا را ترک گفتم.
امشب بر خلاف شب های دیگر در
خانه آرامش حکم فرما بود ، پدر و مادرم با هم دعوانداشتند ، بوی پلو
اشتهایم را تحریک کرد. دختر همسایه مرا خیلی دوست داشت ، هروقت در یک
مرتبان ( ظرف شیشه یی ) برایم چاشنی و ترشی می آورد ، پس از آن که نان شب
را خوردیم ، داستان داوود گوژ پشت و چند داستان دیگر از صادق هدایت را
خواندم و به خواب رفتم.
آن شب چه خوابی دیدم ، کاش
شب به پایان نمی رسید و من از خواب بیدار نمی شدم.
بیرون باران می بارید و صدای
رعد و برق دل آسمان را پاره می کرد. او از باران گریخته و به خانه ی ما
پناه آورده بود ، شالش را به دور گردنش پیچیده بود و خرمن موهایش را بر
شانه هایش ریخته بود ، نزدیک من آمد ، بی آن که چیزی بگوید پهلوی من قرار
گرفت و خودش را در پتوی من پیچاند ، گرمی نفس هایش را احساس کردم ، سرش را
به سینه ام گذاشت و دستانش را به دور گردنم حلقه کرد و آرام خوابید.
صدای شکستن شیشه خوابم را
برهم زد ، وارخطا از جایم پریدم دیدم کسی نیست و شیشه ی مقابلم شکسته است ،
بیرون شدم ببینم شیشه را کی شکسته است ؟ سنگ غولک بچه ی همسایه شیشه را
شکسته بود.
در چند لحظه اندوه ناشناخته
یی بر دلم سنگینی کرد و خیلی خسته و پریشان از خانه بیرون شدم ، رفتم تا با
دوستانم بروم گردش ، آن روز تعطیل بود. هوا آفتابی بود و نسیم خنکی می
وزید. من عباس ، هاشم و نور احمد رفتیم به باغ کاکایم ، آن جا منظره ی خوبی
بود ، باقی برگ های درختان یگان یگان به زمین می نشستند. هاشم یک شعر تازه
سروده بود آ ن را خواند و ماگوش کردیم ، نور احمد هم از دوستش قصه کرد. من
حال خوشی نداشتم حس کنجکاوی هاشم را وادار ساخت تا از من بپرسد چرا امروز
نا خوش هستم ، من سردردی را بهانه ساختم و رفتم تا برای چاشت آمادگی بگیرم.
به خانه ی کاکایم داخل شدم
دیدم زن کاکایم آش پخته کرده است و نیلوفر دختر بزرگش او را همراهی می کند.
یکجایی با دوستان آش را
خوردیم و بعد هرکس رفت پی کارش . من ماندم و حال پریشانم ، این جا با خانه
ی ما بیست دقیقه فاصله داشت ، آن کوچه باز سر راه من قرار می گرفت. خواستم
کمی دیر تر از دیگر وقت ها از آن کوچه گذر کنم ، دقایقی با نیلوفر دختر
کاکایم صحبت کردم تا شام شد بعد آهسته آهسته قدم برداشتم و در حرکت شدم تا
وقتی که از حویلی بیرون می شدم نیلوفر نگاهم کرد.
به آن کوچه که رسیدم کوچه
حال و هوای دیگری داشت ، باز صدای ساز از همان حویلی بلند بود ، چند دروازه
دورتر از آن حویلی خانه ی هاشم شان بود. امشب در کوچه بیر و بار بود و مردم
هم در رفت و آمد ، هاشم هم با چند تن از بچه ها نزدیک چاه آب قصه می کردند.
وقتی هاشم مرا دید به طرفم
آمد و پرسید :
- سلام کجا روان هستی ،
امروز چرا جگر خون بودی ؟
من بی آن که پاسخ او را گفته
باشم پرسیدم امشب در کوچه ی شما چه خبر است ؟ او گفت :
-
امشب عروسی شراره است
، ملای جادو گر او را جادو کرد و امشب قرار است عروسی کند.
در این مدت دراز نام او را
نمی دانستم حالا فهمیدم که شراره است ، او با نگاه های شرر بارش افسونم
کرده بود ، او مرا افسون کرده بود و ملای جادو گر او را .
دیگر به حرف های هاشم توجه
نکردم و سست و بی حال در حرکت شدم ، در را ه چند بار گپ های ملا در ذهنم
تکرار شد که گفته بود : (( دروازه ی کسی ره سیل نکنین که گناه داره ))
من از آن روز تا به حال به
دروازه ی کسی نگاه نمی کنم ، گناه داره ...
|