ایشورداس عزیز را درود و
سپاس!
سال چندی قبل بدیدن سرزمین
به خون خفته ما عازم کشور شدم، زمانیکه از سرزمین آبائی، جائیکه درآنجا
نهال زندگی ام قد کشیده بود،دیدن نمودم ،تا گورپدر را زیارت کنم
ازاوضاع احوال دورو برآنجا
چنان سرگیچه شده بودم، که توان ترسیم آن با خامه ای این حقیر وفقیرناتوان
ممکن نیست.
برای آنکه حد اقل بار گران
اندوه را از شانه هایم کم کرده باشم، دست به خامه بردم واحساس درونم را
بروی برگه ای کاغذ نقش نمودم .و حیف دانستم که آن را با هموطنانم قسمت
نکنم.ضم این نبشته چکیده احساسم را به شما ارسال نمودم، تا اگر لازم داشتید
آن را با تمام اشتباهات ادبی آن به نشر بسپارید.
قبلا جهان سپاس از زحمات
شما ،و به امید خوشی های هرچه بیشتر تان.
گور
پدر
در سرزمین سوخته ؤ بی بهار
من
دیدم به خاک هرچه که بود
یادگارمن
جائیکه گشته بود تنومند
نهال عمر
یک آشنا نبود که ایستد کنار
من
جزاشک چشم چشمه کوچک، نبود
دگر
نه خانه ؤنه باغ ، نه برگی
چنارمن
نا آشنا نمود ،بگفتم برای
چشم
کوری مگرکه می نشناسی نگار
من
هرجا فسرده درنظرم جلوه می
نمود
هم سنگ و چوب ورهرو
گورتبارمن
زانو زدم به گور پدر گفتم
ای پدر
آیا شود نصیب کنارت مزار
من؟
صد مهربود وسادگی در
روزگارتو
اما دریغ و درد پر است
روزگارمن
بود آشنا برای تو،هربچه ای
ز ده
ناآشنا به شهرمن است
همجوارمن
نه مهرو نه محبت ونه سادگی
میان
نه جور این زمانه گذارد
قرار من
اشکم دوید از سرمژگان بروی
خاک
کم کم شکست بغض درون
وخمارمن
گفتم پدر چها که ندیدم ز
روزگار
کرد جور روزگار مهیا فرار
من
خوش باتوباد،زانکه ندیدی
چواین عیار
افغان و اشک ، داغ فزونی
دیار من
|