صبح كه بيدار شدم با جیغی بود که از کوچه بلند شد. شاید گربهیی بود که
مینالید و آخر سر هم از خواب پراندم. وقتی با تقلا از بستر برخاستم،
در بیرون هنوز تاریکی پیش از بامداد حاکم بود. در آیینه به خود دیدم. به
شخص محتضری میماندم. حلقه های کبود واضح تر از همیشه دور چشمانم دایره
بسته بودند. به یاد دعای بد زن ساحرهیی افتادم که چندی پیش برایم گفته
بود: "نه خیر داری و نه خیرات. خداکند که در میان زندگی گریزانت سگواری
بمیری و کسی به دادت نرسد!"
با پیکری از تراوشات دوزخ، در میان اتاقم که اندوه یک مرگ حتمی در آن نفس
میکشید به قدم زدن پرداختم و به این تصور پوچ که روزی بیماری از سر زمین
تنم رخت بربندد، خندیدم. بدیاش این بود که
با اوج
گرفتن بیماری، عشق همچون درد تحمل ناپذیری آغاز یافته بود. عشق که نه تن و
جان میشناخت و نه زمین و زمان با بال های یک فرشته به سراغم آمده بود. مرگ
و زندگی یکجا و یک زمان به دروازه تنهاییهایم دستک زده بودند و حالا من
درمانده آنچه را میخواستم، استقبال و آنچه را نمیخواستم رد نمی توانستم
کرد.
***
نگار را در فراز کوه های هندوکش شناخته بودم. از دریچه کوچک طیاره به
پایین میدیدم. طیاره بالای کوه های هندوکش رسیده بود و سلسلهی کوه های پر
برف و قامت افراخته باعث شده بود اندوه مرگ را که تا آن هنگام گریبانم را
سخت محکم گرفته بود، فراموش کنم. همین هنگام، صدایی که به آواز یک پرنده
بیشباهت نبود، پرسید: "نزدیک کابل هستیم؟.. میبخشید خود را معرفی نکردم،
من نگار هستم... افغانی الاصل."
نگار لهجهی شیرینی داشت و با تبسمی که از کنج لبش محو نمیشد صحبت میکرد.
در جواب بریده بریده گفتم "بلی، تقریباً... نزدیک ..." و به او دیدم که با
لبخندی از جوانی و نگاهانی لبریز از شوق و اشتیاق به من میدید. شاید بیست
و چند سالی داشت اما جوانتر از آنچه بود به نظر میرسید. در چهرهاش
ورزیدگی زنی دنیا دیده و کرشمههای دختری باکره با هم آمیخته بودند. دوباره
پرسید: "در کابل زندگی میکنید و یا به شهرتان مانند یک توریست میروید؟"
اول
متوجه ژرفایی که در سوالش بود نشدم. وقتی تبسمی را که در کنج لبش نهفته بود
دیدم. پی بردم که چنانچه تصور کرده بودم، صحبتهایش میان تهی نیستند. گفتم:
" نه، من به خانهام بر میگردم و برای شما هم سفر توریستی خوبی میخواهم."
قهقهه زد. صدایش در نیمی از طیاره پیچید و چشمان شکاریاش به مردمک های
چشمم خیره شدند. این تهور و شجاعت را کمتر در زنان و دختران افغان سراغ
داشتم. گفت: " بلی! برایم عجیب است، با ویزای توریستی به شهرم میروم."
طیاره تکانی خورد. چراغ کمربند روشن شد و پاره ابری را دیدم که به سرعت از
پیش دریچهی طیاره گذشت. یکباره طیاره چند صد متر پایین آمد. شاید با خلاء
مواجه شد. بعضی ترسیده بودند. به نگار دیدم. او آرام و خونسرد در جایش
نشسته بود. شبیه مجسمه بودا شده بود، انگار با خدا راز و نیازی داشت. در
ادامه گفتم: "خوشبختانه و یا بدبختانه اهلیت توریستوار رفتن به کشور خود
را ندارم."
از
اینکه جملهام را دیرتر گفته بودم، کمی شرمیدم. اما پیش از آن که رنگم سرخ
شود پرسیدم: "چند سال است که مهاجر هستید؟" نگار با اشتیاق گفت: "پانزده
سال، شاید بیشتر."
وقتی طیاره از کوه خواجه رواش دوری زد و به طرف شهر کابل میلان پیدا کرد،
او را دیدم که مانند دختر بچهیی شاد وشنگول برای دیدن شهر وسوسه شده است.
بدیاش این بود که در سیت قطار وسطی طیاره نشسته بود و نمیتوانست از
دریچهی کوچک به پایین- به شهر زباله و اندوه- ببیند. همان لحظه دریافتم که
هر امر روزمره و پیش پاافتاده را تبدیل به نوعی سرور میکند و از آن لذت
میبرد. از این رفتار او خوشم آمد. مجذوب لحظه بود. بارها به خود گفته بودم
که زندگی مجموعی از لحظه های کوچک اند و اگر آن لحظه ها را درنیابم و از آن
ها لذت نبرم، زندگی برایم میان تهی، پوک و بدون حجم خواهد شد. اما هرگز هم
موفق نشده بودم که از "لحظه" چنانچه باید لذت ببرم. من از خودم خسته و کسل
شده بودم و افکار پوچ و مبهم در ذهنم تلنبار شده بودند. میشد زباله های
انبار شده ذهنم را استفراغ کنم؟ یقین نداشتم. بخصوص حالا که در آستانهی
مرگ قرار داشتم. آن سوتر، نگار سرزنده و شاد از همان دور نیم نگاهی به شهر
میانداخت. به او پیشنهاد کردم به جای من در سیت کنار دریچه بنشیند و شهری
را که سالها از آن دور بوده است، ببیند. نگار بدون تعارف پیشنهادم را
پذیرفت.
در زیر، انبوه خانه های گِلی، بلندمنزل های سرخ و سبز، جاده
های تازه اسفالت شده و کوچههای خاکآلوده منظرهی عجیب و غریبی را تشکیل
داده بودند. گاهی چند درخت سبز نیز دیده میشدند که درآن خشکی مسلط حُکم
کیمیا را داشتند. اما آب! هیچ جایی از آب سراغ نبود. بند قرغه خشک و خالی
بود. بستر دریای کابل از زباله انباشته شده بود و تا چشم کار میکرد گرد و
غبار فضای شهر را پوشیده بود.
با این که در جایی از دلم، عشق به زندگی شکوفه میکرد، از خود
پرسیدم: "آیا در نهایت زندگی تنها برای رنج بردن است؟" پاسخی نداشتم. در
کنار نگار نمیتوانستم مانند گذشته به آینده بدبین باشم. واقعاً اتفاق غیر
قابل باور رخ داده بود. به این نکته که، دلیل رنج و درد همه انسانها حماقت
آنهاست، ایمان پیدا میکردم. سالها، حماقت باعث شده بود که از زندگی
چنانچه باید لذت نبرم. همیشه خوشیهایی را که سرراهم آمده بودند به خاطر
گذرا بودن شان، بی اهمیت دانسته و از آنها چشم پوشی کرده بودم. اما حالا،
احساس دیگری که دلیل عمده آن عشق به نگار بود، در وجودم در حال پیدا شدن
بود.
طیاره بدون مشکلی فرود آمد. وقتی اجازه بازکردن کمربندهای مان
را یافتیم، نگار انگار تازه متوجه من شده باشد گفت: " اسم تان را نگفتید.
خوب دوست ناآشنا، اگر اشتباه نکرده باشم، ناراحتیی شما را رنج میدهد. شاید
هم کسالت سفر باشد."
نگار دید دقیقی داشت. این را از همان لحظه اول فهمیده بودم. او
در همان آغاز دریافته بود که بیمار هستم. در حالی که کوشش میکردم بالاپوشم
را بپوشم، نامم را گفتم و بعد از تبسمی که مضحک بودنش را خودم هم حس کردم
گفتم: "بیمار هستم. سرطان خون دارم. برای معالجه رفته بودم آلمان. داکترها
گفتند که دیر شده و زیاد هم زنده نخواهم ماند."
نگار تقریبان زیر زبان گفت: "متاسفم!" و بعد شماره تماسش در
کابل را داد و با تبسمی که معصومیت یک باکره را داشت گفت: " خوشوقت خواهم
شد اگر در کابل میزبانت باشم. پدرم رستورانتی در شهر دارد..." وقتی از هم
جدا میشدیم گفت: " هیچ بیماری جلو این را که شاد باشی از تو گرفته
نمیتواند."
وقتی به خانه برگشتم، شماره تماس نگار را روی تقویم نوشتم. شاید برای اینکه
وقتی به تقویم میبینم به یاد داشته باشم که زمان زیادی ندارم و باید از
لحظه ها استفاده کنم. یک لحظه شادی هم غنیمت بود.
***
دوباره صدای گربه بلند شد. این بار زجهاش رنج بیانتهایی را انعکاس
میداد. به طرف پنجره رفتم و به کوچه دیدم. گربهی سیاهی بود که روی جاده
افتاده بود و دو پای عقبش له شده بودند. شاید زیر تایر موتری. احساس کردم
گربه هم مانند من با مرگ حتمی رو به رو است. چیز اندوه باری روی سینهام
خانه کرد. با هر مشکلی که بود در ظرفی شیر ریختم و به کوچه رفتم. گربه
نمیتوانست تکان بخورد. هردو پایش چنان خرد وخمیر شده بودند که جدا
کردنشان از اسفالت مرگ گربه را به دنبال داشت. کاسهی شیر را پیش روی
جانور گذاشتم. گربه با چشمانی از رمق افتاده به شیر دید. آن را بویید و بعد
از چند میو میو زبانش را میان کاسه فرو برد و مقداری از آن بلعید. کاسه را
همانجا نزد گربه رها کردم و دوباره به اتاقم برگشتم. دیگر عشق و شادی برایم
توهم نبود. از گربه آموخته بودم که میشود در لحظهی مرگ هم زبان را به شیر
فرو برد و آخرین بار هم خوش زیست، هرچند برای لحظهیی. تصور کردم دیگر
برایم چیزی بزرگ و کوچک وجود ندارد. بهترین لباسهایم را به تن کردم و به
نگار زنگ زدم. از این که تا نیم ساعت دیگر او را میدیدم شادی ناتمامی در
خود احساس کردم و با اشتیاق در کوچه گام گذاشتم. شهر همان شهر خاکآلوده و
کوچک کودکی هایم نبود، دنیا، همانی نبود که میشناختم. جهان اقیانوس عظیمی
بود با امواج بلند و کفآلود که هر لحظه معنای دیگری میگرفت.
پایان
8
جدی 1388
کابل |