بوسيدمش
تمام اندامش لرزيد
چنان شاخهء پرشگوفه ء بادام
در باد
چون ماه چون ستاره
که می لرزد در آب
بو سيدمش
تمام اندامش لرزيد
گونه هايش رنگ ديگر يافتند
نگاهايش رنگ ديگر يافتند
و آفتاب ار گريبان مهربانی او
طلوع کرد
و هزار و يک شب انتظار پايان
يافت
و من دريک بامداد رنگين
با حقيقت عشق همخوابه می شدم
به لاله....
آفتابی را در بغل گرفته ام
بی آن که آسمانی باشم
دیر گاهیست که چشمهایم را
فانوسی ساخته ام
تا شب از کوچهء پندار های عاشقانهء تو عبور نکند
نامت را با نام خدا پیوند می زنم
و چشمانت را با ستاره گان سرنوشت خویش
شمیم لاله های تو از کوهستانی جاری می شود
که خدا به نام عشق آفریده است
تو از عشق آغاز می شوی
و من از آفتابی که دربغل دارم
ما آسمان و خورشید همیم
بگذار باد های دیوانه
در فاصلهء آیینه و هیچ
دیوانه گی خود را هو بکشند
جدی 1388 خورشیدی
قرغه- شهرکابل