مردانی
که
خسته
بودند
(
یک )
مردی که خسته بود
از خود سوال کرد :
[ آیا برای گفتنِ یک نه
نه یی بزرگ
عمری
شبیه
کهنه شدن ،
باید
یا مهلتی دراز تر
همچون پرنده یی
در دام های دانه
فتادن
و
بر شاخه های باد
لانه نهادن ؟! ]
(
دو )
مردی که خسته بود
یک شب که مست بود
آهی کشید و گفت :
[ . . . این گونه
زورقِ اشراق
شد
روان
و ما زثقلِ شبِ رو به روی خود
از خانۀ تلاطم دریا
جدا
شدیم
و آنگه
به روی ساحل اندوه
افتاده
در صدای شکستن
رها
شدیم . ]
( سه )
مردی که خسته بود
هر چند به تکرا ر
در چارسوی خاکِ مصیبت
پالید
رفتار دشنه وشب را
شبیه دید .
این را
درونِ
کینۀ آتش
به اهلِ اضطراب
گفت
با خروش
نی شکوه کرد
نه نالید .
( چهار )
مردی که خسته
بود
تا زمهریرحادثه ها
راه می سپرد.
روزی تلاطمِ تنهایی اش
ورا
تا انتهای کوچۀ بن بست
برده بود
یکبار
نیز
پژواکِ ساحتِ دردش
رسیده بود
تا مرز های آخری نیلی و کبود .
( پنج )
مردی که خسته بود
با شعر و با ستاره و با واژه
دوست بود
معنی خوبِ صدا را
به تمامی
رسیده بود
و در تمام فرصتِ بال و پری زدن
آن را به خیل های کفتر قاصد
همچون
امانتی
تسلیم
کرده بود .
( شش )
مردی که خسته بود
در عشق و در سرودنِ انسان
صواب کرد
یک روز
از
عروقِ شهر محبت
گذر نمود
و
از گلوی شهادت
سرسامِ نسلِ تبه را
خطاب کرد .
( هفت )
مردی که خسته بود
می شد که گفت :
« آشفته یی ست
آشفته یی ست که در درد های خود
بی هیچ مد عی نبرد ی
بی شکوه
بسته به زنجیر می شود
آیینِ کاملیست
که در شطِ خا طرات
آهسته راه برده و
تبخیر می شود . »
( هشت )
مردی که خسته بود
اعجاز را
ز باور خود
دور کرده بود
می گفت ، بی دریغ :
[ آوازِ تلخِ صاعقه ها
واقعی تر اند
و در وضاحتِ انجام
مرگی برای باغ .... ]
این گفته ها
برهنه
و بی شک
در لابلای حادثه
پرواز
می نمود .
() () () |