چرا
ای دل چنان مغموم هستی
خموش واین قدرمعصوم هستی
به غـم ها این تنم آغشته کردی
فرو درخود به سان بوم هستی
ربودی خنده ها را از لبانم
سخن ازغم بود ورد زبانم
چرا با تن نداری سازگاری
دلا استی مگر آفت به جانم؟
بگودل چیست غوغا دردرونت
مگـر پایان نه گشته آزمونت؟
چرا تاکی چنین دل سختگیری
ندانی می کند غم ها زبونت!
دلا کابوس این تن گشته ای تو
بلای جان از من گشته ای تو
چوطفل بیقراری گریه داری
مگرکه ماه بهمن گشته ای تو
ای دل تو مرا به گفتگو می آری
چشمان مرا به جستجو می آری
لخت جگرم زغم به پایم ریزی
بس به فکرمن تو نازبومی آری
دل زبعد این غصه حرامت باشد
شادی و طرب حلال کامت باشد
مهتاب قشنگ همیشه باشد یارت
آسمان پر از ستاره بامت باشد
ازدست تودل نه پرنه بالی دارم
بین روی خدا فسرده حالی دارم
سنگم بزند به کوچه هاهرطفلی
داندهمه، من به دل جدالی دارم
دردم همه دردرون من پنهان است
یک انیس دل برای من ارمان است
تا پهلوی من نشسته دردم شنود
گوید که به رنجهایم هم پیمان است
انسان طلبد دلم نه پیداست این جا
داغ دل من زدورهویداست این جا
نه سبزه و نه چمن ونه ساحل آن
نه بلبل آن به گل چوشیداست این جا
|