کاش یک گامی میان کوچه های تو
راهیی اندیشه های شاد میبودم
یک سروده
یک سخن
یا یک نفس
خندیدن خوش، در گلوی پاره ی فریاد میبودم
زندگی از لای انگشتان پر دردم
بر مزار خونیی امید
غنچه ی سد برگ، هر سو
خشک و تر پرپر نمی گردید
خاک فریاد نهانش را
در میان سینه ی هر زنده در گوری
نمی ترکید
دیدگان مادری خونی نمی بارید
کودکی دریوزگی ها را نمی پیمود
زیر پا گشتن، شکستن را نمی فرسود
سوی فردا رفتن او
سرنگونی های پیری را نمی مانست
آرزو در گور کردن را نمی دانست
دخترک از سنگسار سنگمغزی های مفتی ها
نمی پاشید
نوجوانی را به چنگ پیرمردی خاک کرده
زندگانی را به سر
سوگ سیه، چادر نمی پوشید
کاش آزادی به چنگ کس نمی گنجید
کرم های خود پسندی در میان دخمه های مغز ها
در پیله میمردند
خود پرستان نکابی
دست افشان، پای کوبان
زندگانیی تباری را کفن پیچیده
سوی خاک بسپردن نمی بردند
یا زبانی را دهن های جونده
با مَی ی تلخ ستیزیدن نمی خوردند
آب رسم آدمیت را نبرده
تا کیا ماهی
ماهی های کوچک را نمی خوردند
کاش گاهی
یک فسانه
یک ترانه
یک سرود عشقانه
من ز اندوه تبه روزی تو آزاد میبودم
رهروی شادی بدامن
راهیی تو در روند باد میبودم
« نکابی » واژه ی پارسی
است که معرب آن « نقابی » میباشد
|