مراد وقتی چشم بازکرد به یاد
آورد که به مقصد کابل سفر کرده است. چه مدتی میشد که در راه بود؟ درست
نمیدانست. به کندی دستش را بالا برد و به جای خالی ساعت مچیاش دید و به
حواس پرتیاش که ناشی از شنیدن آن خبر تکان دهنده بود لعنت گفت.
پدر که او را حاجی صدا میزدند با صدای
بغضآلود گفته بود: سه شنبه، و صدایش در میان فریاد و زجۀ زنان گم شده بود.
صبح روز یکشنبه حرکت کرده بود و حالا بعد از
چهار ده ساعت سفر رسیده بود به سالنگ. وقتی تکسی ایستاد و راننده انجن را
خاموش کرد، مراد مانند کرمی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده باشد، به
خود تکانی داد؛ غباری را که روی شیشۀ کلکین تکسی نشسته بود سُترد و به صف
طویل موترها که پشتهم قطار شده بودند خیره شد. تصور کرد که پسر بازیگوشی
بعد از خسته شدن از بازی با بازیچههایش آنها را در گوشۀ متروکی رها کرده
است. از راننده پرسید:
- خلیفه چه شده؟
- مثلی که تونل بند است، شاید حادثه
شده باشد.
نمیدانست در چنین موقعیتی چه کند و چه
بگوید. خاموشی را بر سؤال و جواب ترجیح داد و به جاده چشم دوخت. جاده در
میان کوه های استوار و پر برف مانند رودی از آهن و بخار به نظرش آمد. این
بار نخست بود که درماه ثور به این پیمانه برف را در اطرافش میدید. هفتۀ
پیش شنیده بود که چندین موتر زیر آواری از برف گیرمانده بودند؛ اما حالا
آفتاب گرم و داغ میتابید و تنها چند تکه ابر سفید در متن آبی آسمان شناور
بودند. با خود گفت :
- در چنین آب و هوایی تصور برف کوچ
هم اشتباه است.
در دور دست چند پرنده را دید- شاید غچی های
بهاری بودند- و پایین دره، کنار رود که کف آلود معلوم میشد، چند بز را دید
و شبانی را که روی تخته سنگی نشسته بود و با چوبپارهیی به آب میزد. حسرت
شبان را خورد و هوس گرفتن ماهیی از رودخانه وجودش را پر کرد.
-آیا ماهیانی در آن آبها بودند؟
نمیتوانست به یقین پاسخ دهد؛ اما می دانست
که جایی که آب است ماهی نیز است.
دور تر، آنجا که تونل آغاز
میشد، تعدادی مسافر و راننده گردهم آمده بودند. مراد متوجه شد که آنها به
دو گروه متجانس تقسم شدند و بعد رو به روی هم صف گرفتند. هرلحظه ممکن بود
که جنگ تن به تن میان ها در بگیرد. مراد فحش ها و ناسزاهایی را که احتمالاً
میان آنها رد و بدل میشد با گوش جان شنید. تصور کرد که هر دو صف آهسته
آهسته با سنگ، چوب و میله های فلزی مسلح میشوند. مراد احساس بی هودهگی
کرد و درد ناشناختهای ستون فقراتش را درنوردید. میان دو تصمیم رفتن و
نرفتن به طرف جای رویداد متردد ماند و تنها به مشاهده آنان اکتفا کرد. اما
صفها به زودی در هم شکستند و مردان پراگنده شدند. مراد اندیشید که شاید
این مساله با باز شدن راه مرتبط باشد. اما دقایق پیهم گذشتند و هیچ گشایشی
دیده نشد. مراد خسته از انتظار دروازه موتر را باز کرد و پاهایش را که از
بیحرکتی کرخت شده بودند، روی جاده گذاشت. نفسی عمیق گرفت و به قلۀ پُر برف
پیش رویش چشم دوخت. فکر کرد عقابی بر فراز آن در پرواز است. چند قدم بالا و
پایین رفت و بعد برگشت و مانند کسی که از کاری خجل شده باشد در سیت عقبی
تکسی فرو رفت. به یاد خانمش افتاد. حالا نرگس از وظیفهاش برگشته و با
پسرانش غذای چاشت را میخورد. از این تصور احساس راحتی به او دست داد و
بیشتر در سیت موتر فرو رفت. خانمش گفته بود منتظر باش، چار شنبه طیاره از
دوشنبه به کابل پرواز دارد، درآن سفر کن. اما می شد منتظر باشد؟ پدر گفته
بود: سه شنبه و او باید پیش از سه شنبه خودش را به کابل می رساند.
راننده، بیحوصله و تند تند چیزی
گفت و پرده تصورات مراد را درید.
- چیزی گفتی؟
- هه... روزگار ما همین است،
میلیونها روپیه مصرف کردند اخرش تونل، تونل نشد.
راننده با گفتن این جمله آهی کشید و از موتر
پیاده شد. مراد او را تا حلقهیی از مردان که حالا روی تخته سنگی نشسته و
باهم سکرت دود میکردند، تعقیب کرد و بعد به بلند ترین قله که پوشیده از
برف بود نظر انداخت. حس کرد آنجا در آن بلندی یگانه صدا جیغ طبیعت است.
این قله چه نام داشت؟ نمیدانست. و این را هم نمیدانست که نامی هم دارد یا
نه. وقتی چشمانش را بست هنوز قلهیی پر برف در ذهنش حضور داشت. تصور کرد که
هنوز هم عقاب رویاییاش در آن بالا، بر فراز قله در پرواز است و به قطار
موترهای به جا مانده مانند صیدی میبیند. از این تصور احساس عجیبی در وجودش
رخنه کرد: صدها موتر و هزاران آدم صید یک عقاب! لبخندی بر لبانش دوید و با
خود گفت:
- در این دنیا هیچ چیزی دور از امکان نیست!
مراد حالا به یاد داشت که وقتی
پدر گفته بود سه شنبه، نالۀ زنان به گوشش رسیده بود، اما صداها را تشخیص
نداده و ندانسته بود که صداهای کی ها هستند. به نظرش رسید که نوریه و حوریه
بوده اند. کوشید آنها را با چشمان اشکآلود تجسم کند، اما نتوانست. بدیاش
این بود که نوریه و حوریه تنها با چهره های شاد و خندان همان قسم که روزی
که با آنها خداحافظی کرد، در پیش چشمش ظاهر میشدند. انگار آن لحظه برای
همیشه در ذهنش حک شده بود. مراد فکر کرد درد بزرگی را در آن فریاد ها حس
کرده است. دردی که او هنوز آن را در خود حس نکرده بود. آیا دوری و مسافری
او را بی مهر و محبت ساخته بود؟ هرچه بیشتر به آن صداها فکر میکرد، بیشتر
مرموز و رازآلود به نظرش می رسدند. اکنون که به آن صداهای زجه آلود فکر
میکرد میان صداها فریاد دیگری را نیز تشخیص می داد. این صدای دیگر، این
فریاد پخته و رسا اما مبهم و مشکوک از کی بود؟ به ذهنش فشار آورد. اما نامی
به یادش نیامد. اصلاً کس دیگری که به خاطر این حادثه حتا از روی ریا و
سیالی فریاد کند و افغان سردهد سراغ نداشت. کوشش کرد که همۀ جریان مکالمه
با حاجی را مرور کند و از خلال آن به راز این صدا پی ببرد. اما فریاد ها در
گوشش پیچیدند و نتوانست همۀ گفت وگو را به یاد بیاورد.
این صحبت تیلفونی بعد از هفت سال صورت گرفته
بود و خبر مرگ بوبو را میداد. بوبو، هموکه مراد را شیر داده بود و خودش را
مادر اصلی مراد میدانست. مراد، نوریه و حوریه دختران بوبو را خواهران
سکهاش میگفت و هیچ گاهی محبتش را نسبت به آنها پنهان نساخته بود. اما
حاجی همیشه سدی در مقابل خوشی های او بود. رابطه کج دار و مریز با حاجی
باعث شده بود که مراد مدتها پیش، خانه را ترک گوید و حتا وقتی که بوبو
برای بار اول بیمار شده بود به عیادتش نرود.
اما حالا آنچه از همه بیشتر ذهنش را مشغول
ساخته بود، آن صدای دیگر بود. صدایی که هم آشنا و هم بیگانه مینمود و رازی
در پی ناله هایش احساس میشد.
مراد به صف موترها دید که آهسته آهسته به
جنبش افتاده بودند. صدای انجن هایی که تازه روشن میشدند به گوش میرسید و
راننده ها و مسافرینی که پراگنده شده بودند آهسته آهسته به طرف موترهای شان
میرفتند. مراد پاهایش را با دو دست فشرد. گردنش را به راست و چپ حرکت داد
و روی سیت راحت تر نشست و به راننده که حالا به جایش جابه جا شده بود گفت:
- خلیفه بخیر حرکت است؟
- راه بندان باز شده...ببینیم اگر
دوباره جنجالی پیدا نشود، انشاءالله تا شام به کابل میرسیم.
وقتی تکسی به راه افتاد، صدای زنی در گوشش
پیچید و چهرۀ آشنایی از پس غبار روزگار پیش رویش ظاهر شد. نفیسه را شناخت.
صدای نفیسه را شناخت و به یاد آورد که بوبو گریه کنان میگفت:
- حاجی بدبخت شب و روز پیش نفیسه میرود.
دلش زن سوم شده. خدا بیامرزد مادرت را که میگفت حاجی خدا ناترس زنباره است
و اگر پول و پیسه داشته باشد روز یک تا زن میگیرد.
نفیسه بیوۀ جوانی بود که چندین بار مراد را
وسوسه کرده بود به سراغش برود؛ اما مراد به خود گفته بود که هرگز با بیوه
زنی روابطی ایجاد نخواهد کرد. از این کشف که صدای نفیسه را شناخته بود،
حالت تهوع داشت. تصور این که نفیسه حالا جای مادر و بوبو را گرفته است
آزارش میداد. حالت آدمی را داشت که صندوقی را به خاطر پیداکردن گنج
بگشاید ولی به تودهیی گُه بربخورد. نگرانی زجر دهندهیی اذیتش میکرد و
آمیزۀ یادها و خاطره های نفیسه، بوبو و مادر به ذهنش هجوم آوردند... .
مراد فقط وقتی متوجه گذر زمان شد که از
رویاهایش به خود آمد. از تکسی پیاده گشت و به کوچهیی خیره شد که بوی کودکی
هایش را میداد. هنوز به کوچه پا نگذاشته بود که چهرۀ غضبآلود حاجی پیش
رویش هویدا شد و صدای بوبو در گوش هایش طنین انداخت. همانجا دلهرۀ محسوسی
در سینهاش خانه کرد. پیش کوچه چند لحظهیی متردد ماند. به عابرانی که این
سو و آن سو میرفتند نظر انداخت. میدانست حاجی و نفیسه از او استقبال
نخواهند کرد. کوچه مانند دالان یادهای گذشته در انتظار گامهایش بود. اما
نتوانست درآن پا بگذارد. با اندوه ناچاری و احساس اضطرابی که وجدانش را
چوب میزد کولهبارش را دوباره بر دوش انداخت و به سراغ تکسییی که آن سوتر
توقف کرده بود رفت. حالا تنها قلۀ پربرف سالنگ ذهنش را تسخیر کرده بود.
پایان
دوشنبه 30 قوس 1388
کابل |