حدیث پیغمبر(ص) هردین
قابل احترام
به تو و به من ،به
خاص وبه عام
تو گر عاقلی ودین
شناس وباخدا
نزن حرفی که آرد تلخـی
به کام
چهارسال قبل، بعد از28
سال، من به افغانستان به زادگاه خود رفتم. اطفال سابق را دیدم که درجنگهای
افغانستان تولد شده بودند. در طول همان جنگها جوان شدند، تفنگ بدست گرفتند
وبرضد اشغالگران ازوطن دفاع کردند و یکتعداد شان کشته شدند.
یکتعداد شان هنوز تفنگ
برشانه دارند. یک تعداد شان به جنگ وکشتن عادت گرفته وعشق می ورزند. افتخار
به گرفتن دکتورا از دانشگاه مجاهد وطالب دارند.
در بین سن وسال این
جوانها، جوانهای تحصیل کرده وبا منطق که مخالف تفنگ وتفنگسالاروقاچاق مواد
مخدر وسنگهای قیمتی هستند رویه وطن پرستی انسان دوستی به تحصیل وآرامش
علاقه مند ی دارند که این جوانها یا در افغانستان تحصیلات خودرا به پایان
رسانیده اند، یادر پاکستان ، هند ، یا در ایران.
کسانیکه در هند بزرگ شده
اند، با رویه دموکراسی بار آمده اند. که اکثریت شان هندوهای هستند که از
سرزمین اجدادی خود که باشندگان این سرزمین می باشند بخاطر پیوند های مشترک
عقیده وی به هند رفتند.
این جوانها بازبان
انگلسی، هندی، اردو ،فارسی و پشتو حرف می زنند هرکدام شان به لهجه های
ولایات افغانستان که پدران شان در آن ولایات زندگی کرده اند، به لهجه
غزنیچی ، گردیزی، چهارکاری ، کابلی ، قندهاری ، لغمانی ، هراتی وغیره حرف
می زنند.
روزی من درچهاریکار با
جنرال محمد علی خان پسر مامایم که از نواسه های علیخان تتمدرای می باشد،
در قوماندانی ولایت با هم نشسته بودیم. جوانی با لنگی سرخ داخل دفتر جنرال
شده که جنرال با دیدن او وارخطا ازمیز خود برآمد اورا دربغل گرفت سرورویش
را غرق بوسه کرد. من هم از جای خود بلند شدم هندوی جوانرا در بغل گرفتم با
هم روبوسی کردیم.
پیش از اینکه دوباره به
جای خود بنشینیم، جنرال گفت : بچۀ عمه، این جوان را نشناختی؟ گفتم،نخیر
نشناختم. گفت، وی که هم سن وسال ما است وادامه دادکه این سردارصاحب جوان
،همصنف ورفیق دوران خردسالی من، نواسۀ سردارگلاب هندو که شما آنرا از نزدیک
می شناختید، میباشد. گفتم چرانی سردارگلاب دوست پدرکلان من وتو بود ودختر
کلان آن دوست مادرم بود باهم در قریه تتمدره بزرگ شده بودند مادرم از این
خانواده قصه های زیادی داشت. دوباره اورا در بغل گرفتم گفت :
آقا صاحب من شمارا می شناسم
من نواسه همان دختر گلاب هستم که خواهر خواندۀ مادر شما بود. من با مادر
بزرگ در کارته پروان درعروسی شما که هنوز کوچک بودم، آمده بودم. خوب به
یاد دارم که اواز جریان عروسی مایاد کرد.
گرچه آن خاطرۀ خوشی برمن
بود، ولی مرااز آن لحظه تا لحظۀ که نشسته بودم، زندگی داخل وخارج ودر حالت
غربت از نظرم میگذشت.نفرموظف چای آورد سردارصاحب گفت : من عجله دارم مادر
کلانم فوت کرده جسد آن را ازهندوستان به افغانستان انتقال دادیم وآن را در
هندوسوزان قریه بایان که هندوسوزان هندوان ولایت پروان است می آوریم. من
آمدم که جنرال صاحب را خبرکنم که مردم قریه تتمدره را خبر کند.
جنرال به من گفت : بچۀ عمه
من به تتمدره می روم تا مردم راخبر کنم با من می روید یا با سردار. من گفتم
من با سردار می روم که اگر بتوانم دوستان قدیمی خود را درآنجا ببینم.
همان بود که من همرای
نواسه گلاب بطرف هندوسوزان بایان روان شدیم. دربین راه من ازسردار پرسان
کردم که، آب گنگا برشما خیلی مقدس است ،کسانی که در افغانستان سوختانده می
شدند، خاکسترشان را به هند می بردند ودر آبهای گنگا پاش می دادند. چرا آنرا
درآنجا نسوختاندید با این مصرف گزاف به افغانستان آوردید. در حالیکه دوباره
خاک آن را به هند انتقال می دهید. نواسه متوفا گفت : دوسال قبل مادر بزرگم
به افغانستان آمد. بعد دوباره به هند بخاطرمریضی برده شد اوبیشتر از بیست
سال که در هند بود احساس آرامش نمی کرد. حتی وقتیکه ما به هندی حرف می
زدیم با ما بالهجه شیرین اطرافی که لهجه مخصوص مردم قریه تتمدره است جواب
مارا می گفت. معلوم می شد که او با هند وفرهنگ هند نمی توانست عادت کند.حتی
دختر ها ی خانوادۀ ماکه روبروی او می نشستند می گفت: خود را جمع کن. دامن
خودرا پایین کن ویا اقارب که به خانه ما می آمد ند ،اوبشکل دکتاتورانه صدا
می کرد اودخترا شما در بین مرد ها چه می کنید؟ اومخالف مشروب خوردن ما در
بین دختران خانواده بود. اوهیچ وقت نمی گفت که صبح شده بلکه می گفت : ملا
اذان است.اوپیش از مرگ خود به خانواده دین کرد که مردۀ مرا درهندوسوزان
پدریم در افغانستان بسوزانید که دود جسد سوخته من در فضای زیبایی وطن رقص
بهشتی کند تا روح من تا ابد آرام گیرد.وصیت و دین او سبب شد که ما جسداش را
به افغانستان نقل بدهیم.
جسد هنوز آورده نشده بود
من ونواسه گلاب به هندوسوزان رسیدیم یکتعداد هندوهای شناخته شده ویکتعداد
هندوهای جوان در هندوسوزان وبا ریش سفیدان مسلمان که با این خانواده مرده
وزنده داشتند دورهم جمع شده بودند یادی از خاطره ها می کردند.
کسانیکه مرا وخانواده من
را می شناختند به من نزدیک می شدند دست می دادند ودست مرا به زور نظر به
عقیدۀ که به خانواده من داشتند می بوسیدند.من هم دست ریش سفیدان را می
بوسیدم وهندوهای پیر وهم سن وسال خودرا درآغوش می گرفتم. از دوستانی که
دیده نمی شدند پرسان می کردم تا از مرده وزنده آنها آگهی حاصل کنم. یکی
بدیگر آدرس ونمره تلیفون می دادند، فضای هندوسوزان مثل فضای سه ونیم دهه
قبل بود.
همان بود که جسد خانم را
آوردند و در جای معین گذاشتند. مراسم سوختاندن آغاز یافت. برادران هندو در
صف اول حلقه زدند. در عقب شان حلقه مسلمانان بود. اورا سوختاندند.
از تمام مردم فامیل گلاب
دعوت کرد که در هوتل بزرگ پروان که نان از طرف مرده دار آماده شده بخاطر
صرف غذا به آنجا بروند یکتعداد مردم که من هم در بین آنها بودم برای صرف
نان به آنجارفتیم.
بعد ازصرف نان یکی از
اعضای خانواده گلاب از همدردی مردم پروان از هندو ومسلمانان خصوصاً
ازعلمای تتمدره وبایان تشکرکرد. شخصی که از همدردی مردم تشکر می کرد واشک
در چشمان اش حلقه میزد، گفت : ما سی سال پیش دوصد ویازده خانواده در ولایت
پروان بودیم وامروز یک خانواده در ولایت پروان می باشیم ماسی سال پیش چرخ
بزرگ اقتصاد پروان بودیم اکثر دکانها از ما بود ولی امروز یک دواخانه از
یکی از برادران هندوی شما است که شبها هم بکابل می رود دیگر مردم پروان
ویساک چوب بازی دیوالی ندارند او نتوانست که دیگر حرف بزند. یکی از
ریشسفیدان پروان که با هندوهای پروان تجارت وشریک بود از صداقت ومردانگی
وپاکی اناث هندوها بقدردانی یاد کرد وگفت با دینی که خانم بخاطر جسدخودکرده
بود یکمرتبه دیگرفاصله بین دین را از بین برد وطن پرستی را ترجیح داد روانش
شاد.
ای هموطن من نتیجه گیری
نمی کنم آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است. همینقدر میگویم که تعصب وضع
ما را خراب کرده است. در مقایسه با امروز روزگار قبلی ما انسانی بود. ولی
حالا هم اشخاصی که انسان دوستی را ترجیح میدهند خوشبختانه کم نیستند.
به تو گویم ای
هند و، ای مسلمان
که هستید
شما صاحب افغانستان
خراسان وایران
با آریانای دیروز
همین ملک ها
باقی مانده از نیاکان
اگردزدی کرده
افتخارتو ایران امروز
بخاطروحدت
امروزببنددازخود دهان
که این دزدی ها
قابل تشویش نیست
نباشد چیزهای
عیان حاجت به بیان
این صحبت های خاطره دار را
در قسمت هندوان افغانستان ادامه میدهم. |