این چند روزه هستی، جـــــزدرد سر نباشد
خوش زیست آن که اورا
ازخود خبرنباشد
ازآگهی به
صد رنگ رنج و الــــم کشیدیم
ای کــــاش "پای عقلی"
مارا به سر نباشد
دشت جنون
خـــروشان ما را بود سزا وار
کآنجا حصاروقیــــد
ازدیـــــــوارودرنباشد
فرزانه بودن
اینجا ؟ وهــــم و خیال با طل
از قدر بی نصیبی است
آنـرا که خر نباشد
در هر کجا
که هستیم راحت کو و صفا کو
تلخی است قسمت مـــا
شهد و شکر نبـاشد
ذلت کشـــیم
عمریست از فرط بی کسی ها
گردن کجا فــــرازد
آنرا کــــــه سر نباشد
این
داعیـــــــان که دارند دعوی خدمت اما
منظورشان به تحقیق جز
زور و زر نباشد
هرچند ناله
کـردیم نشنود حـــرف ما کس
آیین زور مندان
جــــز گوش کـــــر نباشد
از بس که
یاس در خود پیچیده است ما را
امید را هم
عمریست برما گــــــــذر نباشد
"یوسف "خموش چندی، دم درکش ومگو هیچ
در دل زحـــــرف خـــوبت، کس را اثر
نباشد |