آفتاب
وسط آسمان رسیده
و گرمای
سوزنده یی تن وبدن خیمه گیان را داغ کرده بود.
خیمگیان
هرکدام به گوشه یی خزیده و بیصبرانه در انتظار روزی رسا ن بودند
. شاید
شکمهای همه مثل من به پشتهای شان چسپیده بود
. شاید
همه گرسنه و تشنه بودیم
.
دشت خشک و آفتاب
زده یی که در برابر چا درهای ما قرار داشت هم گرسنه و تشنه به نظر میآمد
. شاید
دشت هم در انتظار روزی رسان بود
. شاید
!
گرمای سوزنده یی
تن دشت را هم داغ کرده بود
. سنگها ،
سنگریزه ها ، بوته ها و علفهای دشت هم ، همه آفتابزده ، بیرنگ و گرسنه بنظر
میرسیدند
و مثل ما
درجاهایشان لمیده بودند و نفس نمیکشیدند
.
مثل اینکه به
آنان نیز کسی دستور تکان نخوردن داده بود
. مثل
اینکه با آنها نیز کسی با شلاق سخن زده بود
.
در آن محل ، همه
چیز ــ سنگها و سنگریزه ها ، آدمها و سبزه ها ، خیمه ها و ملیشه ها ، آسمان
و دشت
و حتی آفتاب ؛
همه خاکستری و خاک آلود به نظر میرسیدند
. روی
آفتاب
و آسمان را هم
غباری از گرد
و خاک پوشانیده
بود .
*****
آنروز آفتاب از
نیمه ی آسمان گذشته بود ؛ اما هنوز از روزی رسان خبری نبود
. در
حالیکه گرما و گرسنگی توان جنبیدن را از همه ی ما
سلب کرده
بود ، با تنبلی و افسرده گی به همدیگر نگاه میکردیم
. مثل
اینکه با تبادل نگاه هایمان با هم حال دل گفته ، گرسنگی و تشنگی مانرا بیان
مینمودیم .
کودک بینوایی که
در خیمه ی ما نفس میکشید ، از همه ناراحت تر بنظر میرسید
. گاهگاهی
صدایی از درونش بیرون میشد که بیشتر شبیه صدای چوچه ی گربه بود تا صدای آدم
. چند
روزی بود که تب سوزنده یی در درون کودک خانه کرده بود
. پیهم
مینالید و آب میخواست .
ناله هایش
هربار سوزنده تر
و جانگداز
تر ؛ اما
آهسته تر و
نارساتر از پیش میشد .
رنگ از
رخش پریده و لبا نش ترک برداشته بود
. بینی
کوچکش باریکتر از حد طبیعی بنظر میرسید و دور چشمانش را کبودی پر رنگی
فراگرفته بود .
کودک مادر نداشت
. شاید هم
داشت .
چه گاهگاهی
همزمان با خواستن آ ب ، به آهستگی
" مادر
....! مادر ....! " هم میگفت . اما کودک بیمار از مادرش دور بود .
همانگونه که ما همه از مادر هایمان دور بودیم .
ساعتها بود که کودک بیمار
چشمانش را بروی خیمگیان باز نکرده بود . پیهم شیون و ناله میکرد . گاهی آب
میخواست و زمانی مادر .
اکنون افزایش ناله های
جانگداز کودک ، همه را بسوی او کشانیده بود . همه گان بر بالینش گرد آمده و
از بالا به سیمای رنگ رفته و خاکستری اش چشم دوخته بودیم . در آن لحظات ما
همه ، تماشاگران درد بودیم ــ تماشاگران سوختن یک کودک بیگناه و بیمار که
تشنه و گرسنه هم بود . کاری از ما ساخته نبود . فقط نگاهش میکردیم و با بی
ذوقی تمام به ناله های جانگدازش گوش سپرده بودیم . شاید دیگران به چشمان
بیفروغ و گود افتاده ی کودک چشم دوخته بودند ؛ اما من به لبانش نگاه میکردم
. با دقت به لبانش میدیدم تا مگر غیر از " آب " و " مادر " چیز دیگری
از ما بخواهد که شتابزده و تند در اختیارش گذارم ؛ اما کودک هیچ چیز
دیگری از ما نمیخواست . یکسره ناله سر داده بود . گاهی " آب " میخواست و
زمانی " مادر" که ما هردو را در اختیار نداشتیم .
مردی که نزدیکتر از همه
بر بالین کودک جا گرفته و خودش را مامای او معرفی کرده بود ، ناراحت تر و
دلمرده تر از همه بنظر میرسید . او باری ، به یکباره گی چشم از چشمان کودک
بر داشته ، در حالیکه خشم سوزنده یی درونش را پر کرده بود ، فریاد کنان به
مخاطب نامعلومی گفت :
ــ مثلیکه ای لعنتی ها
امروز نان و آب نمیآرن !؟ مثلیکه ما ره فراموش کردن ! ؟
همه خاموش و بیحرکت به او نگاه
میکردیم . سنگها ، سنگریزه ها ، بوته ها و علفهای خشک دشت هم خاموش و
بیحرکت به او نگاه میکردند . مثل اینکه همه کر بودند و فریاد دردآلود
مرد را نشنیده بودند ، کسی از جا نجنبید و کسی به او پاسخی نداد .
مرد
ازینکه پاسخی نشنیده و فریادش در میان سنگها و سنگریزه ها ، بوته ها و
علفهای خشک دشت گمشده بود ؛ خشمناک تر و دود زده تر از پیش شده ، در حالیکه
زیر لب چیزی میگفت ، دوباره به گوشه یی خزید و خاموش شد
در همینوقت ،
در حالیکه
همه به
سیمای بیرنگ کودک خیره میدیدیم ، ناگهان چشمان کودک از هم گشوده شده ، بی
آنکه بما ببیند ، به نقطه ی گنگ و موهومی دوخته شد
. در چشمانش فروغی بچشم نمیخورد . چشمان گود افتاده ی کودک حالتی نداشت و
حتی رنگی هم نداشت . با باز شدن چشمان بی فروغ کودک ، همه خیمگیان بسوی او
خم گشتیم .حالت ناشناخته یی که بیشتر به یک وهم میماند ، برای ما دست داده
بود . خیمگیان گاهگاهی تن های تنبل و گرما زده ی شانرا اینسو و آنسو
میبردند تا مگر یکبار نگاه کودک به نگاه شان آ شنا گردد ؛ اما تلاشهای آنان
بیهوده بود . کودک برای یک لحظه هم به آنان نگاه نمیکرد . شاید کودک از
نگاه های بیرنگ و خاکستری خیمگیان هم بیزار شده بود . شاید ...
در آن لحظه ، در حالیکه همه
خیمگیان به چهره ی بیرنگ وبی رمق کودک خیره میدیدیم ، ناگهان لرزش خفیفی
در لبان نازک کودک پدیدار گشته ، انبوهی از خواهش و تمنا در سیمایش موج زد
. مثل اینکه چیز بزرگی میخواست ــ چیزی که برایش مهمتر از " آب " و "
مادر" بود . لرزش لبان کودک بیشتروتند تر شده بود . لبانش لحظه به لحظه از
دو طرف نزدیکتر شده و دایره ی تنگتری را میساخت . کودک بینوا میخواست
زودتر و رساتر آن واژه را بگوش چادر نشینان برساند . اما او خود ش را
ناتوان تر از آن می یافت تا به آسانی به آرزویش دست بیابد .
کودک تمام نیرویش را برای
بازگفتن آن واژه ی بزرگ جمع کرده بود و ما با نگرانی و تعجب ، خیره تر
از پیش به لبان مرتعش و لرزانش چشم دوخته بودیم . در میان ما اضطراب
دردناکی سایه افگنده بود .هیچیک چیزی برای گفتن نداشتیم و حتی برای فکر
کردن هم چیزی نداشتیم. اما کودک چیزی برای گفتن داشت . او در حالیکه به
همان نقطه ی موهوم خیره مانده و لرزش لبانش فزونی یافته بود ، به آهسته گی
" خانه " گفت و چشمان بی فروغش را بست .
و ما ، در حالیکه مضطرب
و شرم آلود به یکدیگر نگاه کرده ، سکوت مرگباری در میان ما سایه افگنده بود
، فقط خاموشی کودک را تماشا میکردیم . فقط ....
پایان
|