کابل ناتهـ، Kabulnath








































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 

خـانـــه

 
 

نوشته ی : اسماعیل فروغی

 
 

  آفتاب وسط آسمان رسیده  و گرمای سوزنده یی تن وبدن خیمه گیان را داغ کرده بود. خیمگیان هرکدام به گوشه یی خزیده و بیصبرانه در انتظار روزی رسا ن بودند . شاید شکمهای همه مثل من به پشتهای شان چسپیده بود . شاید همه گرسنه و تشنه بودیم .

دشت خشک و آفتاب زده یی که در برابر چا درهای ما قرار داشت هم گرسنه و تشنه به نظر میآمد . شاید دشت هم در انتظار روزی رسان بود . شاید !

گرمای سوزنده یی تن دشت را هم داغ کرده بود . سنگها ، سنگریزه ها ، بوته ها و علفهای دشت هم ، همه آفتابزده ، بیرنگ و گرسنه بنظر میرسیدند  و مثل ما  درجاهایشان لمیده بودند و نفس نمیکشیدند  . مثل اینکه به آنان نیز کسی دستور تکان نخوردن داده بود . مثل اینکه با آنها نیز کسی با شلاق سخن زده بود .

در آن محل ، همه چیز ــ سنگها و سنگریزه ها ، آدمها و سبزه ها ، خیمه ها و ملیشه ها ، آسمان و دشت  و حتی آفتاب ؛ همه خاکستری و خاک آلود به نظر میرسیدند . روی آفتاب  و آسمان را هم غباری از گرد  و خاک پوشانیده بود .

*****

آنروز آفتاب از نیمه ی آسمان گذشته بود ؛ اما هنوز از روزی رسان خبری نبود . در حالیکه گرما و گرسنگی توان جنبیدن را از همه ی ما  سلب کرده بود ، با تنبلی و افسرده گی به همدیگر نگاه میکردیم . مثل اینکه با تبادل نگاه هایمان با هم حال دل گفته ، گرسنگی و تشنگی مانرا بیان مینمودیم .

کودک بینوایی که در خیمه ی ما نفس میکشید ، از همه ناراحت تر بنظر میرسید . گاهگاهی صدایی از درونش بیرون میشد که بیشتر شبیه صدای چوچه ی گربه بود تا صدای آدم . چند روزی بود که تب سوزنده یی در درون کودک خانه کرده بود . پیهم مینالید و آب میخواست . ناله هایش هربار سوزنده تر  و جانگداز تر ؛ اما  آهسته تر و نارساتر از پیش میشد . رنگ از رخش پریده و لبا نش ترک برداشته بود . بینی کوچکش باریکتر از حد طبیعی بنظر میرسید و دور چشمانش را کبودی پر رنگی فراگرفته بود .

کودک مادر نداشت . شاید هم داشت . چه گاهگاهی همزمان با خواستن آ ب ، به آهستگی  "  مادر ....!  مادر ....!  "  هم میگفت .  اما کودک بیمار از مادرش دور بود . همانگونه که ما همه  از مادر هایمان دور بودیم .

ساعتها بود که کودک بیمار چشمانش را  بروی خیمگیان باز نکرده بود . پیهم شیون و ناله میکرد . گاهی آب میخواست و زمانی مادر .

 اکنون افزایش ناله های جانگداز کودک ، همه را بسوی او کشانیده بود . همه گان بر بالینش گرد آمده و از بالا به سیمای رنگ رفته و خاکستری اش چشم دوخته بودیم . در آن لحظات ما همه ، تماشاگران درد بودیم ــ تماشاگران سوختن یک کودک بیگناه و بیمار که تشنه و گرسنه هم بود . کاری از ما ساخته نبود . فقط نگاهش میکردیم و با بی ذوقی تمام به ناله های جانگدازش گوش سپرده بودیم .  شاید دیگران به چشمان بیفروغ و گود افتاده ی کودک چشم دوخته بودند ؛ اما من به لبانش نگاه میکردم . با دقت به لبانش میدیدم تا مگر غیر از  " آب "   و   " مادر "  چیز دیگری از ما بخواهد که شتابزده و تند در اختیارش گذارم  ؛  اما کودک هیچ چیز دیگری از ما نمیخواست . یکسره ناله سر داده بود . گاهی  " آب "  میخواست و زمانی  " مادر"   که ما هردو را در اختیار نداشتیم .

 مردی که نزدیکتر از همه  بر بالین کودک جا گرفته و خودش را  مامای او معرفی کرده بود ، ناراحت تر  و دلمرده تر از همه بنظر میرسید . او باری ، به یکباره گی چشم از چشمان کودک بر داشته ، در حالیکه خشم سوزنده یی درونش را پر کرده بود ، فریاد کنان به مخاطب نامعلومی  گفت :

 ــ مثلیکه ای لعنتی ها  امروز نان و آب نمیآرن !؟ مثلیکه ما ره فراموش کردن ! ؟

همه خاموش و بیحرکت به او نگاه میکردیم  .   سنگها ، سنگریزه ها  ، بوته ها  و علفهای خشک دشت هم  خاموش و بیحرکت به او نگاه میکردند  .  مثل اینکه  همه کر بودند و فریاد دردآلود مرد را نشنیده بودند ، کسی از جا نجنبید  و کسی به او  پاسخی نداد .  مرد ازینکه پاسخی نشنیده و فریادش در میان سنگها و سنگریزه ها ، بوته ها و علفهای خشک دشت گمشده بود ؛ خشمناک تر و دود زده تر از پیش شده ، در حالیکه زیر لب چیزی میگفت ، دوباره به گوشه یی خزید و خاموش شد

در همینوقت ،  در حالیکه  همه به سیمای بیرنگ کودک خیره میدیدیم ، ناگهان چشمان کودک از هم گشوده شده ، بی آنکه بما ببیند ، به نقطه ی گنگ و موهومی دوخته شد .  در چشمانش فروغی بچشم نمیخورد  . چشمان گود افتاده ی کودک حالتی نداشت و حتی رنگی هم نداشت . با باز شدن چشمان بی فروغ کودک ، همه خیمگیان بسوی او خم گشتیم .حالت ناشناخته یی که بیشتر به یک  وهم میماند ، برای ما دست داده بود .  خیمگیان  گاهگاهی تن های تنبل و گرما زده ی شانرا اینسو  و آنسو میبردند تا مگر یکبار نگاه کودک به نگاه شان آ شنا گردد ؛ اما تلاشهای آنان بیهوده بود . کودک برای یک لحظه هم به آنان نگاه نمیکرد . شاید کودک از نگاه های بیرنگ و خاکستری خیمگیان هم  بیزار شده بود . شاید ...

 در  آن لحظه ، در حالیکه همه خیمگیان به چهره ی بیرنگ وبی رمق کودک خیره میدیدیم ،  ناگهان لرزش خفیفی در لبان نازک کودک پدیدار گشته ، انبوهی از خواهش و تمنا در سیمایش موج زد . مثل اینکه چیز بزرگی میخواست ــ چیزی که برایش مهمتر از " آب "  و " مادر" بود . لرزش لبان کودک بیشتروتند تر شده بود . لبانش لحظه به لحظه از دو طرف نزدیکتر شده  و دایره ی تنگتری را میساخت . کودک بینوا میخواست زودتر و رساتر آن واژه را بگوش چادر نشینان برساند . اما او خود ش  را ناتوان تر از آن می یافت تا به آسانی به آرزویش دست بیابد .

کودک تمام نیرویش را برای بازگفتن آن  واژه ی  بزرگ جمع کرده بود  و ما با نگرانی و تعجب ، خیره تر از پیش به لبان مرتعش و لرزانش چشم دوخته بودیم . در میان ما اضطراب دردناکی سایه افگنده بود .هیچیک چیزی برای گفتن نداشتیم و حتی برای فکر کردن هم چیزی نداشتیم. اما کودک چیزی برای گفتن داشت . او در حالیکه به همان نقطه ی موهوم خیره مانده و لرزش لبانش فزونی یافته بود ، به آهسته گی  "  خانه  "  گفت و چشمان بی فروغش را بست .

 و ما ، در حالیکه  مضطرب و شرم آلود به یکدیگر نگاه کرده ، سکوت مرگباری در میان ما سایه افگنده بود ، فقط خاموشی کودک را تماشا میکردیم . فقط  ....

 

 پایان  

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 110           سال پنجم           قوس/ جــــدی   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       دسمبر 2009