کابل ناتهـ، Kabulnath










































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
شب شعر
 
 

رشید بهادری

 
 

آنشب که با دوستم از ( رستورانت فردوسی ) دوباره به خانه آمدیم، من همان احساس قبلی را نداشتم. حواسم پراگنده بود  و نا خود آگاه چیزهایی می اندیشیدم.

بلی ! دوستان همزبان ما شب شعر را به راه انداخته و از ما دعوت کرده بودند تا به محفل شان اشتراک نموده در صورت امکان من سروده یی یا غزلی برای حاضرین محفل پیشکش نمایم.

با آرزومندی شایان وارد رستورانت شدیم. جمعیت انبوه ی توجه مرا جلب کرد. پیر و جوان، زن ومرد همه که با لباس های عادی ملبس بودند بشاش و شادمان به نظر می خوردند.

 

‏دختر خانمی زیبا، باقدی میانه و موهای انبوه که بر ‏پشت شانه هایش سنگینی میکرد به ما نزدیک شد و با زبان ‏شیرین فارسی صحبت را آغاز و بعد از خوش آمدید و خاطرخواهی از هریک نفر ما پانزده دالر بخاطر ورود و تناول درین محفل مطالبه نمود.

‏بعد از تادیه پول به اثر رهنمایی شخص موظف به سمت راست پیچیدیم و با اشغال چوکی های خویش کنار ‏میز مستطیل شکلی قرار گرفتیم. غذا قبلا اماده شده بود. ‏احتیاجی به سرویس غذا نبود، چون هر کس خودش آنچه میل داشت انتخاب و با خود می آورد و تناول میکرد من و ‏دوستم که تا هنوز گرسنه نبودیم با رعایت ادب از جا ‏برخاسته در پی تدارک غذا شدیم. بعد از غذا خانم میانه ‏سالی که ما را دعوت نموده بود و از یک بار بیش او را ندیده ‏بودم و بعدا دانستم که گوینده گی پروگرام شب شعر را هم ‏بعهده دارد نزد ما آمد و از اشتراک مان به عنوان مهمان محفل و همزبان در آن شب شعر قدردانی بعمل آورد.

‏چون قبلأ از اثر معرفت یکی از دوستانم تقاضای سرودن شعری را به عنوان شاعر افغان از من مطالبه نموده ‏بود، خواست با موافقت خودم چند دقیقه یرا که لازم میداشتم ‏در پروگرام مرتبه اش بگنجاند و من با انکه دفتر شعرم را با ‏خود داشتم به بهانه یی از سرودن شعر در آن محفل معذرت خواستم و انجام آن مامول را به آپنده موکول نمودم.

‏محفل با اجرای موسیقی شاد آغاز شد و در لابلای ‏ان شاعرانی که قبلا طبق پروگرام ثبت نام شده بودند ‏اشعار شان را زمزمه کردند.

‏بعد از ختم اشعار، خواننده خوش آوازی با ‏اهنگ های مست و برجوش به محفل رنگ تازه بخشید و ‏اکثر حاضرین به رقص و باکوبی پرداختند.

‏من و اشنایم که دم گوشه یی نشسته بودیم، هرچند ‏تماشاگر و شنونده خوب محفل بودیم اما در باطن امر این ‏محفل پرزرق و برق برایمان شور و حالی نداشت. ما دو تن با آنکه خویشتن را خودمانی جلوه میدادیم و لقب مهمان را ‏هم گرفته بودیم ولی راستش بیگانه یی بیش نبودیم. هر ‏شاعری در آغاز حاضرین را هموطن خطاب میکرد، ما ‏همزبان بودیم ولی هموطن نبودیم، موسیقی خوش آیند بود ‏ولی بدل هایمان آنچه میخواستیم چنگی نمیزد، چون موسیقی ‏بود، خودمان نبود. در اطراف ما جوش و خروش برپا شده بود و همه میخندیدند و میرقصیدند اما یکی ازین افراد و اشخاص هموطن ما نبودند.

‏هر چند از نظر کلتور زبان و رسوم آنقدر با هم ‏نزدیک هستیم که هیچگاهی احساسی بیکانگی نمیشود ولی با ‏آنهم چون خط مرزی بین کشورها وجود دارد، خواهی نخواهی هرکس در قدم اول عاشق و دوستدار میهن خودش میباشد. با آنکه ما هم از خوشی و فرحت دوستان لذت میبردیم ولی این لذت موقت جایش را به تنهایی میداد و ما ‏از بیگانه گی و تنهایی خویش وجدانا ناراحت میشدیم.

‏در پایان برنامه هر دو خاموشانه محفل را ترک نمودیم، اما من احساس قبلی ام را نداشتم. همان شب و ‏شب های دیگر را در اندیشه و فکر گذراندم، در بی چاره ‏شدم و خواستم تا ما هم باید محفلی را با شکوه تر از دوستان براه اندازیم، گرد هم جمع شویم، لذت ببریم و در ضمن با ‏ابراز نظرهای سودمند و شایسته رازهای نهفته زندگی را کشف کنیم و حتی راه ها و طرق رسیدن به اهداف اجتماعی را که در شرایط امروزی نیل به آن آرمان ماست، برسیم.

 

‏یکی از رستورانت های خوب وطن مان را که در آن گاه گاهی آوازخوان های نامدار وطن کنسرت های شادی را براه می اندازند در نظر گرفتم. با دلی شاد و اطمینان قوی حرف های دلم را با مالک رستورانت که هموطن من بود در میان گذاشتم، هنوز حرف هایم تمام نشده بود که آغا صحبتش را از سرگرفت و گفت.

‏منظور شما ازین پیشنهاد چه است؟

‏گفتم: براه انداختن محفلی که شامل شب شعر، داستان، موسیقی و حتی تبادل نظرها در جهت بهبود اهداف اجتماعیکه با اجرای آن ها یادی از وطن کرده باشیم.

‏گفت: یادی از کدام وطن ؟

‏میخواستم بگویم ما صاحب چند وطن هستیم، متوجه شدم که هموطنم تابعیت آمریکا را نیز دارد و صاحب دو وطن است.

‏گفتم: منظورم از افغانستان است.

‏لحظه یی درنگ کردم تا جوابش را بشنوم و اما چیزی نگفت.

‏با لحن مطمئن برایش توضیح دادم که به همت و ‏یاری او امکان ایجاد انجمنی میسر خواهد شد تا در احیای افتخارات ما که جزء لاینفک زنده گی افغانان محسوب میشود، موثر میباشد.

‏إین نکته را هم خاطرنشان کردم، این انجمن که شامل فعالیت های کلتوری، فرهنگی و ادبی خواهد بود بعداز ایجاد، در امر بسر رساندن اهدافش از دل و جان خواهیم کوشید و اشخاصی را که از تجارب خوب و فنی برخوردار هستند، گرد هم جمع و در خصوص نحوه کار و فعالیت های بعدی اقدامات لازم را در نظر میگیریم.

‏دیدم خاموش و برتحرک بسویم نگاه ‏میکند، گمان بردم شاید قصه ام برایش چسب داشته باشد و به گفتارم ادامه دادم:

‏من مسوده (مساعی در جهت ساختار انجمن ادبی، کلتوری و فرهنگی) را زیر کار گرفته ام و در تلاش هستیم تا اشخاص صاحب نظر و نخبه را که اهل ذوق و فعالیت هم باشند تک تک ملاقات کنم و به کمک و رهنمایی ایشان اولین خشت های بنای انجمن را که آغاز کار است در زیر سقف رستورانت شما هموطن فراهم بسازیم.

‏دعوت، اعم از شاعران، نویسندگان، هنرمندان، ‏و رشنفکران و علاقمندان که در هر گوشه و کنار زنده گی ‏دارند با فامیل های شان شخصا بعهده میگیرم.

‏در اجرای برنامه، گویندگی پروگرام و ترتیب و ‏تنظیم سایر امور پیش بینی های لازم صورت گرفته و حتی ‏یکی دو اوازخوان خوب وطن هم در نظر گرفته شده است تا این شب فراموش نشدنی را با اجرای کنسرت خویش پرخاطره تر از آنچه توقع داریم انجام بدهند.

‏تقاضای ما از شما منحیث یک هموطن صاحب رستورانت اینست تا در صورت امکان نشست و افتتاح انجمن ‏فرهنگی را در شب معینه بداخل وستورانت میسر سازید.

‏رستورانت دار هموطن من نگاه سرد و خشکش وا به ‏نقطه نامعلومی دوخت و بعد از مکثی کوتاه گفت:

‏نمبر تیلفون منزل شما را یادداشت میکنم، در آ ینده اگر در زمینه تصمیمی اتخاذ کردم شما را در جریان خواهم ‏گذاشت.

‏هرچند از یادداشت نمبر تیلفون بیش از یکسال سپری شده و امیدی باقی نمانده است ولی من بخاطر تحقق بخشیدن آرمانم هنوز در انتظار نشسته ام و روی برنامه محفل، گویندگی پروگرام، ترتیب و تنظیم و دعوت از مدعویین می اندیشم.

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 109           سال پنجم        قوس   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       دسمبر 2009