آنشب که با دوستم از ( رستورانت فردوسی ) دوباره به خانه
آمدیم، من همان احساس قبلی را نداشتم. حواسم پراگنده بود و نا خود آگاه
چیزهایی می اندیشیدم.
بلی ! دوستان همزبان ما شب شعر را به راه انداخته و از ما
دعوت کرده بودند تا به محفل شان اشتراک نموده در صورت امکان من سروده یی یا
غزلی برای حاضرین محفل پیشکش نمایم.
با آرزومندی شایان وارد رستورانت شدیم. جمعیت انبوه ی توجه
مرا جلب کرد. پیر و جوان، زن ومرد همه که با لباس های عادی ملبس بودند بشاش
و شادمان به نظر می خوردند.
دختر خانمی زیبا، باقدی میانه و موهای انبوه که بر پشت
شانه هایش سنگینی میکرد به ما نزدیک شد و با زبان شیرین فارسی صحبت را
آغاز و بعد از خوش آمدید و خاطرخواهی از هریک نفر ما پانزده دالر بخاطر
ورود و تناول درین محفل مطالبه نمود.
بعد از تادیه پول به اثر رهنمایی شخص موظف به سمت راست
پیچیدیم و با اشغال چوکی های خویش کنار میز مستطیل شکلی قرار گرفتیم. غذا
قبلا اماده شده بود. احتیاجی به سرویس غذا نبود، چون هر کس خودش آنچه میل
داشت انتخاب و با خود می آورد و تناول میکرد من و دوستم که تا هنوز گرسنه
نبودیم با رعایت ادب از جا برخاسته در پی تدارک غذا شدیم. بعد از غذا خانم
میانه سالی که ما را دعوت نموده بود و از یک بار بیش او را ندیده بودم و
بعدا دانستم که گوینده گی پروگرام شب شعر را هم بعهده دارد نزد ما آمد و
از اشتراک مان به عنوان مهمان محفل و همزبان در آن شب شعر قدردانی بعمل
آورد.
چون قبلأ از اثر معرفت یکی از دوستانم تقاضای سرودن شعری
را به عنوان شاعر افغان از من مطالبه نموده بود، خواست با موافقت خودم چند
دقیقه یرا که لازم میداشتم در پروگرام مرتبه اش بگنجاند و من با انکه دفتر
شعرم را با خود داشتم به بهانه یی از سرودن شعر در آن محفل معذرت خواستم و
انجام آن مامول را به آپنده موکول نمودم.
محفل با اجرای موسیقی شاد آغاز شد و در لابلای ان
شاعرانی که قبلا طبق پروگرام ثبت نام شده بودند اشعار شان را زمزمه کردند.
بعد از ختم اشعار، خواننده خوش آوازی با اهنگ های مست و
برجوش به محفل رنگ تازه بخشید و اکثر حاضرین به رقص و باکوبی پرداختند.
من و اشنایم که دم گوشه یی نشسته بودیم، هرچند تماشاگر و
شنونده خوب محفل بودیم اما در باطن امر این محفل پرزرق و برق برایمان شور
و حالی نداشت. ما دو تن با آنکه خویشتن را خودمانی جلوه میدادیم و لقب
مهمان را هم گرفته بودیم ولی راستش بیگانه یی بیش نبودیم. هر شاعری در
آغاز حاضرین را هموطن خطاب میکرد، ما همزبان بودیم ولی هموطن نبودیم،
موسیقی خوش آیند بود ولی بدل هایمان آنچه میخواستیم چنگی نمیزد، چون
موسیقی بود، خودمان نبود. در اطراف ما جوش و خروش برپا شده بود و همه
میخندیدند و میرقصیدند اما یکی ازین افراد و اشخاص هموطن ما نبودند.
هر چند از نظر کلتور زبان و رسوم آنقدر با هم نزدیک
هستیم که هیچگاهی احساسی بیکانگی نمیشود ولی با آنهم چون خط مرزی بین
کشورها وجود دارد، خواهی نخواهی هرکس در قدم اول عاشق و دوستدار میهن خودش
میباشد. با آنکه ما هم از خوشی و فرحت دوستان لذت میبردیم ولی این لذت موقت
جایش را به تنهایی میداد و ما از بیگانه گی و تنهایی خویش وجدانا ناراحت
میشدیم.
در پایان برنامه هر دو خاموشانه محفل را ترک نمودیم، اما
من احساس قبلی ام را نداشتم. همان شب و شب های دیگر را در اندیشه و فکر
گذراندم، در بی چاره شدم و خواستم تا ما هم باید محفلی را با شکوه تر از
دوستان براه اندازیم، گرد هم جمع شویم، لذت ببریم و در ضمن با ابراز
نظرهای سودمند و شایسته رازهای نهفته زندگی را کشف کنیم و حتی راه ها و طرق
رسیدن به اهداف اجتماعی را که در شرایط امروزی نیل به آن آرمان ماست،
برسیم.
یکی از رستورانت های خوب وطن مان را که در آن گاه گاهی
آوازخوان های نامدار وطن کنسرت های شادی را براه می اندازند در نظر گرفتم.
با دلی شاد و اطمینان قوی حرف های دلم را با مالک رستورانت که هموطن من بود
در میان گذاشتم، هنوز حرف هایم تمام نشده بود که آغا صحبتش را از سرگرفت و
گفت.
منظور شما ازین پیشنهاد چه است؟
گفتم: براه انداختن محفلی که شامل شب شعر، داستان، موسیقی
و حتی تبادل نظرها در جهت بهبود اهداف اجتماعیکه با اجرای آن ها یادی از
وطن کرده باشیم.
گفت: یادی از کدام وطن ؟
میخواستم بگویم ما صاحب چند وطن هستیم، متوجه شدم که
هموطنم تابعیت آمریکا را نیز دارد و صاحب دو وطن است.
گفتم: منظورم از افغانستان است.
لحظه یی درنگ کردم تا جوابش را بشنوم و اما چیزی نگفت.
با لحن مطمئن برایش توضیح دادم که به همت و یاری او
امکان ایجاد انجمنی میسر خواهد شد تا در احیای افتخارات ما که جزء لاینفک
زنده گی افغانان محسوب میشود، موثر میباشد.
إین نکته را هم خاطرنشان کردم، این انجمن که شامل فعالیت
های کلتوری، فرهنگی و ادبی خواهد بود بعداز ایجاد، در امر بسر رساندن
اهدافش از دل و جان خواهیم کوشید و اشخاصی را که از تجارب خوب و فنی
برخوردار هستند، گرد هم جمع و در خصوص نحوه کار و فعالیت های بعدی اقدامات
لازم را در نظر میگیریم.
دیدم خاموش و برتحرک بسویم نگاه
میکند، گمان بردم شاید قصه ام برایش چسب داشته
باشد و به گفتارم ادامه دادم:
من مسوده (مساعی در جهت ساختار انجمن ادبی، کلتوری و
فرهنگی) را زیر کار گرفته ام و در تلاش هستیم تا اشخاص صاحب نظر و نخبه را
که اهل ذوق و فعالیت هم باشند تک تک ملاقات کنم و به کمک و رهنمایی ایشان
اولین خشت های بنای انجمن را که آغاز کار است در زیر سقف رستورانت شما
هموطن فراهم بسازیم.
دعوت، اعم از شاعران، نویسندگان، هنرمندان، و رشنفکران و
علاقمندان که در هر گوشه و کنار زنده گی دارند با فامیل های شان شخصا
بعهده میگیرم.
در اجرای برنامه، گویندگی پروگرام و ترتیب و تنظیم سایر
امور پیش بینی های لازم صورت گرفته و حتی یکی دو اوازخوان خوب وطن هم در
نظر گرفته شده است تا این شب فراموش نشدنی را با اجرای کنسرت خویش پرخاطره
تر از آنچه توقع داریم انجام بدهند.
تقاضای ما از شما منحیث یک هموطن صاحب رستورانت اینست تا
در صورت امکان نشست و افتتاح انجمن فرهنگی را در شب معینه بداخل وستورانت
میسر سازید.
رستورانت دار هموطن من نگاه سرد و خشکش وا به نقطه
نامعلومی دوخت و بعد از مکثی کوتاه گفت:
نمبر تیلفون منزل شما را یادداشت میکنم، در آ ینده اگر در
زمینه تصمیمی اتخاذ کردم شما را در جریان خواهم گذاشت.
هرچند از یادداشت نمبر تیلفون بیش از یکسال سپری شده و
امیدی باقی نمانده است ولی من بخاطر تحقق بخشیدن آرمانم هنوز در انتظار
نشسته ام و روی برنامه محفل، گویندگی پروگرام، ترتیب و تنظیم و دعوت از
مدعویین می اندیشم.
|