وقتی مضمون های سایت وزین
کابل ناتهـ مخصوصا ً موضوع مشکل درس خواندن اطفال برادران هندوی وطن را
که اقسام رنج را دیده اند، خواندم ، دلم به یاد وضع آنها به گریان آمد.
درهمین وقت قصه های بیادم آمد که چون صفحه یی از تاریخ است، نباید فراموش
شود.
قصۀ اول :
کسانی که
ازبازارچهاریکاربطرف گلبهاررفته اند، دیده اند که اکثریت صاحیبان دوکان
های چهاریکاربرادران ماهندوها، خصوصاً سکهـ ها بودند. راست وصادقانه بگویم
که ما مردم پروان، چون سر بانکها ی دولتی اعتماد نداشتیم وترس داشتیم که
اگر پول وپیسۀ ما درخانه باشد، به سرقت نرسد، پول های خودرا پیش هندو وسکهـ
های پروان که مردم با اعتماد بودند، می ماندیم . وهم ما با هندوهای
چهاریکار مرده وزنده داشتیم . درغم شان شریک بودیم ودر خوشحالی شان حصه
میگرفتیم . ما هیچ فکر نمی کردیم که این هندو است یا مسلمان . تنها در ماه
رمضان فکر می کردیم که ما هندووسکهـ هم در ولایت پروان داریم . چرا که در
وقت نان چاشت، آنها به احترام مسلمانان پرده می زدند . در عین حال یکتعداد
مسلمانها که روزه می خوردند ویا در رمضان نسوار وچهلم می کشیدند، در دکان
های هندو ها که دوستان شان بودند نسوارکشیدن میرفتند. از جمله از یکی از
هندوهای خیلی نازنین که مهکن سنگهـ نام داشت ، قصه های بسیار یادم میاید.
مهکن سنگهـ ِ هندو که همسایه
با غ ما بود پسری داشت بنام تارا سنگهـ که رفیق ما بود . پسان ها هم هر وقت
که من به پروان می رفتم، در دکان انها می نشستم وتاراسنگهـ که رفیق ایام
خردی ما بودوبا من شوخی هم داشت از سابقه ها یاد میکرد. اما پدرش مرد
دانشمند و تاریخ دان بود که گرمی وسردی زندگی را خیلی چشیده بود. قصه های
جالب وشنیدنی داشت و من یکی از علاقه مند های حرفهای تاریخی او بودم .
روزی، تازه گل خان نیازی پدر
شریف مامور پولیس که از افغان های کوچی بگرام بود ؛و بعد از مرگ پدر به
کوچی نشینی خاتمه داده بودو به قلعۀ بُلند ولسوالی بگرام ده نشین شده بود،
با ما در دکان مهکن سنگهـ نشسته بود. درآن اثنا، حرف سر امیر عبدالرحمن
خان آمد. مهکن سنگهـ به احترام تازه گل خان که پشتون بود گفت:
« خدا بیامرزد امیرعبدالرحمن
خان را. »
من که جوان بودم وامیر
عبدالرحمن خان قاتل نیاکان من بود، روی خودرا بطرف مهکن سنگهـ کردم وگفتم :
لاله !
مهکن سنگهـ گفت بلی.
گفتم، امیر عبدالرحمن خان
قابل دعای خدا بیامرزی است ؟.
مهکن سنگهـ گفت:
« به شما نی . مگر به هندو
ها نه تنها ضرور، بلکه فرض هم است که به سلاطین مستبد افغانستان از ترس ،
خدا بیامرزی بگویند.»
مهکن سنگهـ بازهم گفت: «
پدران من از جملۀ پنجاه کراچی بان کله کش بودند که در دهلی به حکم احمد شاه
بابا کله های سر زده را به محلی می بردند که اقارب آنها بودند این کله ها
یا سر ها را برای این مقصد بریده بودند که مقاومت کر ده بودند وهم برای
دیگران پند شود وبترسند. همان کراچی را که نیاکان من کش می کردند، سر پدر
شان هم در همان کراچی بود.»
مهکن سنگهـ که از چهار
پشت بیشتراحوال فامیلی خود را از زبان پدر اش حکایت می کرد وچهار پشت پیشتر
پدر اوکرچی بان کله کش بودند ،معلوم بود که چندان زمانی نگذشته بود. قصه
روان شاد مهکن سنگهـ یک قصه واقعی بود من وتازه گل افغان نیازی بادقت به گپ
های او گوش می دادیم .
قصۀ دوم
« روزی تارا سنگ پسرم کتاب
تاریخ مکتب را می خواند. من دیدم که در پشت کتاب تاریخ نوشته شده. سوال
کردم که درین کتاب چه می خوانی؟ پسرم گفت: فردا من امتحان تاریخ دارم.
افضل خان معلم تاریخ ما است . آدم سخت گیر است . پدر تو کتاب را بگیر ومن
سنه های تاریخ را بتو میگویم . ببین که من واقعات و سنه های تاریخ را درست
می گویم یا نی . من گفتم که باشد وکتاب را گرفتم . او شروع کرد به خواندن
تاریخ. مگرهمه چیزی که درتاریخ بود از شهامت بود نه از جنایت . تاراسنگهـ
هرچیزی که از تاریخ تشریح می کرد، فکرمن عمیق تردر جنایت می شد .مهکن سنگهـ
گفت، من دروغ های شاخدار تاریخ را بدقت گوش کردم، ولی جرأت نکردم که واقعیت
را برپسر خود بگویم. چرا که من از کله کندن سر نیاکان خود پند گرفته بودم.
مهکن سنگهـ گفت، وقتیکه احمد
شاه بابای شما، ملت افغانستان که به هند حمله کرد پنجاه کراچی سر زده را در
بازار دهلی بخاطر ترس ووحشت دیگران گشتاند. بعد وزیر مالیه دولت آن زمان را
خواست و گفت، کله ها را ملاحظه کن که دوستان خودرا در بین این کله ها می
بینی. او کله ها را ملاحظه کرده گفت، بلی زیاد دوستان من در بین کله های سر
بریده بودند .چون زیاد بودند، من حساب کرده نتوانستم.
احمد شاه بابا سوال کرد که از
دیدن آنها دست پاچه نشدید؟ وزیرگفته بود، مهکن ندارد که دست پاچه نشده باشم
.احمدشاه بابا پرسان نمود که پول ها ودارایی ها ی دولت وسلطان وراجا ها
کجا استند؟ وصرافان وحواله گران درکجا وچه کسان می باشند، لست آنهارا به من
بده.
وزیر حساب داری خودرا به
کوچه حسن چپ زده از معرفی صرافان وپولداران خودداری کرده بود. احمدشاه بابا
ی درانی ، اورا در پیش روی مادراش قف پایی برداشت. مادر اش به پای های
احمد شاه درانی افتاده گفت، که من از همه چیز خبر دارم . من نشان تان می
دهم. لست صرافان وحوالگران وسیف دارایی طلا وجواهرات به من معلوم است همه
را دردسترس شاه قرار می دهم ، مگر پسرم را بیشتر نزنید.
احمد شاه بابا به همکاران
زیردست خودگفت، که وزیر دارایی را با مزدورها ودوستان باقی مانده اش با خود
به افغانستان ببرید، که اگر کمی از دارایی های دولت هند پنهان کرده باشد،
به آن دسترسی پیدا نکنند. وهم پنجاه کراچی کش کله ها ی سر بریده را در
جمله دارودسته وزیر دارایی به خراسان ببرید که ازدهلی تا قندهارمردم بدانند
که این ها کراچی کشان پنجاه کله های سرزده هستند وپند وزهر چشم به دیگران
شوند.
مهکن سنگهـ گفت ، نیاکان من
از هما ن جمله کراچی کشان کله های سر بریده بودند که سر پدر خودرا هم در
همان کراچی می دیدند وکش میکردند.
اگر احمد شاه درانی را قهرمان
حساب کنم وبه آن افتخار کنیم، چرا از ترس خانواده نادرغدارامیرعبدالرحمن
خان راخدا بیامرزی ندهم .
مهکن سنگهـ گفت، از بد، بدترش
توبه.
قصه های مهکن سنگهـ که یادم
آمد با خود گفتم، خوب شد که او بیچاره دروقت جنگهای تنظیمی درکابل زنده
نبود من داستان های زیادی از طبقه محروم، خصوصاً از برادران هند و در
افغانستان دارم که در آینده با شما قسمت می کنم.
|