من آن شكسته ترين ناله یی گلو گاهم
كه از شكست نفس هاي خويش آگاهم
زياد رفتـــــم و خاكسترم دگر باقيست
نشد يك ســبز شــوم در قصيــد یی آهم
كجاست صبح؟ چو نامش شكوۀ شعرم بود
كــه مانده شام و شبان را، ستاره یی راهم
مــرا پيامـــبر شــعر و قصه می گفتند
حضور سرد غمی را دگر شهنشـاهم
غزال يا غزلي نيستم به برگِ زمـان
به پهن دشت غمی مشتِ كوچكِ كاهم
|