ساعتها بود که سیاهی شب ، دامنش
را بر کوچه و شهر گسترده بود. در و دیوار، کوچه و باغ، کلبه و ویرانه ؛ همه
سیاه به نظر می آمدند – سیاه و دود زده . شهر ، چهره ی زاغ پیری را بخود
گرفته بود .
صدایی به گوش نمیرسید . همه جا
سکوت فرمان میراند . شاید همه آدمهای شهر به یکباره گی به خواب رفته و همه
گی یکسان و یکنواخت خر و پف سر داده بودند . سکوت و بیصدایی ، تاریکی و
دود زده گی ، فضای هولناکی را در شهر ایجاد نموده بود .
آسمان شهر هم مثل شبهای پیش نمی
نمود .آسمان رنگ دیگری داشت و حالتی دیگر. تاریکتر و دود زده تر به نظر می
آمد .حالت آسمان به مشکل قابل درک بود . به نظر می آمد آ سمان غم بزرگی را
در درون سینه اش حمل مینماید . به نظر میآمد آسمان میگرید . تک تک ستاره
هاییکه از لای ابر ها چشمک میزدند ، افسرده و تنبل به نظر میرسیدند . ستاره
ها هم آن روشنی و ذوقمندی همیشگی را نداشتند . شاید ستاره ها هم همانند
آسمان ، همانند شهر اندوهی داشتند . شاید ...
شب پیش در همین لحظات ، ماه از
پس کوه بالا آمده بود . و مرد بیمار که اندوهگین، افسرده وتنها روی بستر
افتیده و باخود چرت میزد ، بادیدن ماه از بستر نم زده و چرکینش اندکی بلند
شده ، از دور شادمانه به ماه خیره شده بود .از ماه خوشش آمده بود . به نظرش
آ مده بود که ماه با او میخندد ، با او سخن میگوید ، به نظرش
آمده بود که ماه به
پرستاری اش آمده است .
و آن شب هم مرد در انتظار ماه
بود – در انتظار همان ماهی که در چند شب سخت بیماری اش از پس کوه سر
برآورده و مرد با دقت و ذوقمندانه به تماشایش نشسته بود
مدتها بود که بیماری
کشنده و توان فرسایی، دامنگیر مرد شده و توان کار را از او سلب کرده بود .
و دیری هم میگذشت که مرد تنها بود . او یک مرد کار بود- یک مرد تنومند و
چالاکی که هر صاحب کاری آرزو داشت او را با خود ببرد . اما دیری بود که هیچ
صاحب کاری با او کاری نداشت . در آخرین روز هاییکه مرد در محل تجمع مرد های
کار می توانست حاضر شود ، آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گویی جسمش بالای
پاهایش سنگینی میکرد .
هرچند او با همین حالت بیماری هم
، به امید دریافت کار در محل تجمع مرد های کار حاضر میشد ؛ اما ازینکه هیچ
صاحب کاری او را با خود نمیبرد و او در میدان تجمع تنها میماند ، مأیوس
ودلمرده به اتاق تاریک ونمناکش برگشته ، یکسره بروی بستر چرکین و نمزده اش
می غلطید . بی درمانی و تنهایی ، بیماری مرد را بخوبی همراهی میکردند . تن
مرد بود و تب ودرد ، سینه ی مرد بود و آه وناله. و اما آن شب ، تن مرد
داغ تر از شبهای پیش بود . فکر میکرد هیزم فراوانی را کسی در درونش آتش زده
است . شاید کسی این کار را کرده بود . شاید .... سوزش توانفرسایی تمام
وجودش را فرا گرفته بود واو را مهلت نمیداد بداند تا کجایش درد دارد .
دهانش هربار خشک و خشک تر شده ، لبانش ترک برداشته بود . سرش هم بشدت درد
داشت .دیگر همانند شبهای پیش توان اندیشیدن را نداشت . دیگر در اندیشه ی
چیزی نبود .بی حرکت بروی بستر افتیده ، چشمهان بی فروغش به چوبهای سقف اتاق
دوخته شده بود ؛ یکسره آه میکشید و ناله سر داده بود .
گاهگاهی همانند شبهای پیش ، با
همان عادت همیشه گی ، به شمردن چوبهای سقف میپرداخت . وقتی تا آ خر میرسید
، بازهم میدید چوبها جفت نیستند . یازده چوب وختم . اندکی خوشحال میشد .
میدید یکی از چوبها تنهاست – تنها و بدون جفت . از همان چوب تنها همیشه
خوشش آمده بود . او همیشه از نتیجه ی شمارش چوبها هم خوش و راضی می بود .
او هرشب وقتی به آن چوب تنها میرسید ، به دقت به آن خیره گشته ، تصورات
واهی و گوناگونی به ذهنش هجوم می آوردند . او در پایان هرشب و در پابان
شمارش چوبها به این نتیجه میرسید که : انسان همیشه تنهاست ، که تنهایی
رهاییست .
گاهگاهی پس از پایان شمردن چوبها
، خشمی ناشناخته در درونش راه باز میکرد و از آن چوبهای دیگری که چوب
یازدهم را تنها گذاشته بودند ، متنفر میشد . او نمیدانست که چرا آن چوب
تنها جفت ندارد . شاید هم میدانست . شاید ...مرد در حالیکه به چوب تنها
مدتها خیره میماند و میکوشید تا چشمش به چوبهای دیگر نیفتد ، در اندیشه ی
تنهایی خودش میشد . وقتی به اینجا میرسید ، تبسمی ناشی از رضایت و خوشنودی
بروی لبانش نقش می بست .
اوبار ها بر سر این مسأله که چرا
جدا و دور از دوستان و آشنایان ، در اتاقی تنها به سر میبرد ، با یگانه
دوستش حسن دعوا کرده بود . حسن هرچند کوشیده بود او را از زیر این سقف
بیرون کرده ، از تنهایی نجاتش بدهد و با خود ببرد ، موفق نشده بود .
دوستش حسن بار بار برایش گفته
بود : زنده گی در تنهایی نیست . تنهایی قطره قطره ذوب شدن است . تنهایی مرگ
است . اما او با این گپها ، با این مفاهیم سر آشتی نداشت که نداشت . او خوش
نداشت با دیگران باشد . علا قمند بود همواره تنها باشد . تنهای تنها ...
آنگاهیکه مرد بخاطر کار از روستا
به شهر آ مده بود ،آنزمان هم تنها آمده بود . دیگران هم بخاطر کار از روستا
به شهر آمده بودند ؛ اما دسته دسته و یکجا با هم. مگر او تنها عزم سفر کرد
، اتاقی تنها به کرایه گرفت و به تنهایی زیست . او هرگز حاضر نشد به تقاضا
ها و زاری های صمیمانه ی دوستش حسن پاسخ مثبت دهد و با دیگران باشد . مرد
بیمار در یک سرای کهنه و قدیمی که در و پنجره اش چرکین و دود زده بود ،در
کوچکترین و محقر ترین اتاق آن که کرایه اش هم ارزانتر از اتاقهای دیگر بود،
نفس میکشید . پنجره ی اتاقش تنها یک شیشه ی سالم را میشناخت ،دیگر شیشه ها
همه جایشان را به ورقهای روزنامه ها خالی کرده بودند . اتاقک مرد در روز هم
سرد و تاریک بود . شاید همین اتاقک تنگ وتاریک را از اول برای او ساخته
بودند .
شب به نیمه نزدیک شده و ناله
های مرد ضعیف تر و جانگداز تر از پیش گردیده بود. او ازشدت تب و درد میسوخت
. او در حالیکه به پشت افتیده بود ، باری از لای همان شیشه ی سالم پنجره به
بیرون نظر انداخت . در نگاه اول نتوانست چیزی را ببیند ؛ اما همینکه چشمانش
را تنگتر کرده ، برقوه ی دیدش بیشتر فشار آورد ، آرام آرام روشنی کمرنگی
را دید که در پس کوه از ماه برخاسته بود . با دیدن روشنی کمرنگ ، اندکی
شادی در درونش احساس کرد . میخواست ماه را ببیند ؛ اما ماه هنوز در پس کوه
بود . باید لحظاتی صبر میکرد . باید امیدوار میبود تا ماه از پس کوه بالا
می آمد . اما مرد که تنهایی و درد رشته های امیدش را قطع کرده بود ،
نمیتوانست منتظر و امیدوار باشد . به نظرش آمد که ماه از پس کوه بالا
نمیآید . به نظرش آمد که ماه هم در پس کوه تنها خوابیده است .
مرد در حالیکه ناله ی جانسوزی
از سینه بیرون میکرد ، نگاهش را از نور کمرنگ ماه پس گرفته ، به چوب یازدهم
– به همان چوب تنهای سقف اتاق خیره گشت . او همچنانکه نگاهش را به چوب
یازدهم سقف اتاق میخکوب کرده بود ، در اندیشه یی فرورفته ، توانست خاطره یی
را در ذهنش باز بیابد . بیادش آمد که یکسال پیش در همین ماه ، مادرش هنگام
وداع با او ، زاری کنان گفته بود
فرزندم ، فراموش نکنی که یکسال
بعد در همین ماه مادرت آرزوی دیدار تو را دارد.
با یاد آوری این تمنای مادر ، یک قطره اشک بر گونه ی مرد لغزید و با
لغزیدن آن چشمان پر از اشک مادر بخاطرش آمد که پارسال هنکام وداع ، دیده
بود . بغض در درون گلویش گره خورده و اندوهی جانکاه تمام تنش را فرا گرفته
بود . یکبار احساس نمود که این بغض و اندوه ، تب و دردی را که مهمان تنش
بود ، بخوبی همراهی میکنند . حالا تبش ، سوزنده تر و دردش جانگداز تر شده
بود .
او در حالیکه بیحال بروی بستر
افتیده و درد میکشید ، خواست تمام نیرویش را جمع کرده ، از میان غوغای شهر
بیرون شود و خودش را بمادرش برساند ؛ میخواست زود تر به مادر برسد تا قطرات
اشک را از چشمانش پاک نماید ؛ اما او دیگر توان برخاستن را نداشت . مرد
قادر نشد از جایش بلند گردد . هرچند سرش را اندکی بلند هم کرد ؛ اما دوباره
بیحرکت به پشت افتاد و خاموش شد .
دیگر آه و ناله یی بگوش نمیرسید
. دیگر آن تب سوزنده و آن هیزم آتش گرفته از درون مرد کوچیده بودند . تن
مرد سرد و کرخت شده بود و نور کمرنگ ماه در بلور همان یک قطره اشک مرد که
هنوز از روی گونه اش نغلتیده بود ، میدرخشید و میخشکید . شاید ماه بر
تن کرخت و تنهای مرد میخندید . شاید ....
پایان
|