ما را شکایتی به دل از یار نیست نیست
عاشق شدن عزیز من اجبار نیست نیست
سنگی هزار خوردم و یک سنگ نیز
تو
آیـــینهء شکسته ام ، انکار نیست نیست
دیگر چه سود زین همه احساس و
عاطفه
جـانم زیان مکن که سزاوار نیست نیست
یک آسمان محبت و یک بحر عشق را
از من به هدیه گیر که بسیار نیست نیست
گیسو زنم به آتش و روشن کنم رهت
فردای دیگرت چو شبم تار نیست
نیست
روجان من به پشت خود هرگز نگاه
مکن
امیـــد گر به لحظهء دیدار نیست
نیست
|