تنها صداست که میماند.
فروغ فرخزاد
هنگامی که فروغ فرخزاد
این صدای خفه شده و به زنجیر بسته زن محروم و در بند را در مایه اصیل زنانه
ی خود صلا در داد ، صدا سلام شد؛ دروجودآنانی که آبستن قرن ها ناله و فریاد
ودرد وخفه گی بودند.
بیگمان شعر خود صدای گره
شده عاطفه و آگاهی است و زن در زنجیر کارکرد زندگی ساز آن را با تمام نیرو
می شناسد و از این راه درد ها ،امید ها و نا امیدی های اش را در بال های
فراروندهء آن به صدا در می آورد و دهلیز تنگ و تاریک زمانه ها ، به ویژه
زمانه ما را سرشار از سرود و ترانه میسازد.
حدیث مکرر صدا و فریاد را
در همه شعر ها و سروده های شاعرزنان سخنور ادبیات فارسی- دری به ویژه
بانوان هموطن ما میتوان کم و بیش دید اما در سروده های حمیرا نکهت
دستگیرزاده بسامد آن بسیار بالاست.
در مجموعه ء شعری "غزل
غریب غربت" ( تنها دفترشعری حمیرا که در دسترس من قرار داشت) دست کم در
تمام پارچه ها یکبار تکرار شده است.این شاید به دلیل آن است حمیرا خود
انفجار عقده فریاد فروخفته زن محکوم جامعه ماست و فریاد سلاح موثر و ممکن
اوست در هوای آزادی ورهایی.
عرصه شعر و ادبیات در
گذشته ها نیز تنها نردبانی بود که گهگاهی زنان در بند ما به وسیله ء آن از
پشت دیوار های مخوف سده های تاریک سر بلند میکردند . رابعه ء بلخی این
فریاد فرو خفته را با خون خود بر دیوار های سنگی حمام تاریخ نوشت؛ عایشه
درانی در فراق فرزندش و مخفی بدخشی در خلوت خمول تبعیدگاه.
بدون شک ، حمیرا که میراث
گرانسنگ این سنت سترگ را در خون دارد بدان ارج مینهدو بدین گونه نقد فریاد
مروارید های شعرش را بیدریغانه به پای آن می ریزد.
صدای شعر تمام هست و بود
اوست و او خود هستی شعر و سرود است . برترین آرمان امروز و فردای حمیرا در
گرو طنین ملکوتی و ماندگار "فریاد هایی است که زندانیان گلوگاه او هستند به
بلندای آواز.
آری به تعبیر او :
" آواز چه طنین بلندی دارد –
حیف است اگر فریاد هایم را
در ان نیاویزم "
( آیینه ذهن)
" فردا به صدای سبز شکفتن
سلام خواهم داد"
حمیراچنان شیفته و دلباخته
ی" آواز "است که گاهی تمام سطر های شعرش بیانگر حضور همیشه گی این امید و
آرمان اند. به صورت نمونه در پارچه شعر کوتاه "بهانه":
آشتی را
ترانه ی
محتاجم
تسلی را
واژه ی
سکوتت را بشکن
ورنه
در خود می شکنم.
اگر در جستجوی تعریفی از شعر
از دیدگاه او باشیم ؛ چیزی گویا تر و روشنتر از این تعبیر نمی یابیم که شعر
یعنی : صدا، شعر یعنی :" اشتیاق تند و تب آلود واژه گان" ، "تصویر عاشقانه
ی ترانه " و "سرود جاری آواز رستن". واژه های شعر او ، در صدای که حضور
معنایی را اعلام میکند، آیینه یی است که همه صورخیال و باز تاب بیشترینه
عاطفه ها و احساس های ویژه او را به نمایش میگذارد .
ترکیب ها، صفت ها و اضافاتی
که از مایه ء صدا و مفاهیم نزدیک به آن ساخته شده اند، متنوع و گسترده اند
. مانند اینها که من یادداشت کرده ام:
آوای مصلوب – چراغ صدا- صدای
شکسته – نوای عشق – نای دل –قافله فریاد- تلخ نفیر آلود –بهار صدا– قامت
بلند ناله – روشنان همصدایی- غریو سبز رویش – انجماد صدا – آوای بسته –
بیداری صدا– زلال ترانه – پروانه های آواز – دشت خموش- حاجب آواز– ریشه ء
فریاد-
-آواز نور- صدای سبز – آواز
های پاک و صمیمی – دوشیزه ترانه – آواز رستن – زمزمه دیدار –
فریاد های خفته – بلندای صدا
و ...
با توجه به همین گسترد ه گی
، کار کرد صدا در شعر های حمیرا یکصدایی(مونولوگ) نیست ، چندین صدایی است .
همانطور یکه واژه از ترکیب صدا هستی می یابد .واژه خود فشرده گی صدا است .
یعنی واقعیتی که هم شنیده و هم دیده میشود . در آن احساس ها جای خود را عوض
میکنند و یا با هم می آمیزند مثلا در این سطر ها:
دستی زانجماد صدا واژه میشود
دستی چه بی دریغ
از تیره گی چشم گیاهان دهد
عبور
آواز های هستیی شبنم را
در جهان واقعیت آواز شنیداری
است که به وسیله گوش شنیده می شود. اما در اینجا از این واقیعت طبیعی در
نتیجه حس آمیزی به گونه دیگری چهره می نمایاند مانند روشنی به چشم می آید
.عبور آواز های هستی شبنم از مجاری چشم امر دیداری است.
استحاله و استعاره صدا
تصویر های شگفتی آوری می آفرینند که گاهی شعر او را در هاله ابهام می
پوشاند و خواننده را به تفکر وا میدارد. اینجاست که : " تشنه گی صدای مکرر
زمین "است و یا "ریشهء نهفته ی درختان اکاسی است که روزی در تمام حویلی
ها خواهد رویید"( شعر فاجعه )
شاعری که به گفته خودش " در
متن حادثه ها روییده" و " قامتش قیامت دیگر گونه از تبار سرکشی و عصیان
"است چرا نیازمند صداست ؟ پاسخ این پرسش به صورت طبیعی به موقعیت اجتماعی
شاعر بر میگردد . زیرا حمیرا در جامعه یی به دنیا آمده است که آرامش
گورستان در آن فرمانروایی داشته ، به تعبیر اخوان ثالث : " دوزخ اما سرد" و
خاموش . او که از تبار " سرکشی و عصیان "است ، برای شکستن این سکوت و بر
چیدن بساط خاموشی قامت بر می افرازد . بیگمان سکوت و خاموشی حاکمیت خشونت
بار مرگ است و رسالت شاعر به معنای ایستادن در برابر مرگ است . شاعر به
وسیله واژه که خود فشرده صدا است ، مرگ را به مبارزه می طلبد و بر آن چیره
میشود ، تا به جاودانگی دست یابد. یعنی فردوسی وار بنایی پی می افکند که از
باد و باران اش گزندی نیست و دست مرگ سخت از آن کوتاه است. بنا براین شعر
او " فانوس دار مومن بیداری صداست . در کوچه های خالیی گفتار"و " دلو نیاز
های زلال ترانه هاست "که آب های گنده تکرار " را بر نمی تابد و چشم بدان
جایگاه دارد که " صد ها ستاره نام او را هر دم فریاد کنند"
افق معنایی صدا در سروده های
حمیرا سویه های گوناگون دارد، سیال و فرار است . گاهی فریاد میشود ،زمانی
واژه و گاهی سرود و زمزمهء عاشقانه و عارفانه. شاعر در همه حالات ، هستی و
موجودیت خود را در تارو پود این صدا احساس میکند . گاه از خویشتن خویش
میگوید و از عواطف و نیاز هایی که با فردیت او پیوند دارند. از درد ها و غم
های تنهایی ،غربت و دربدری و از همه بالا تر از عشق و مهرورزی و گاهی از
درد های جمعی و اجتماعی ، از اهرم های فشار و خفقان و سکوتی که سراسر
اجتماع ما را فرا گرفته اند.
هرچند این درد ها و نیاز ها
تو در تو و پیچ در پیچ اند و آمیخته با هم و توامان اند ؛ولی برای شناخت
بهتر میتوان آنرا در دو بخش تراز بندی کرد:
1- احساس ها و نیاز های
عاشقانه
در زمانه یی که " تنهایی
سرود دلگیر تمامی فصل های مسدود را ارمغان " میکند . در " فصل انتحار امید
های معصوم " و " عشق به صلیب کشیده شده "تغزل عاشقانه و ترنم عارفانه را
فراموش نمیکند و در هر فرصتی که به خلوت خیال خود باز میگردد ، آنگاه تنها
اوست که فریاد میکند:
" تنها منم که آتش فریاد در
گلو
آواز میدهم
تا عشق ره به کوچه و پس کوچه
وا کند"
حمیرا عشق را "فضیلت همیشه و
هنوز " میشناسد . فضیلتی که " دلیل آفتاب است و " غروب لحظه های اعتقاد را
به سحر آشکار – بامداد میکند. ولی دختران شهر را ، (شهری که صدای چکمه ها
به سوگ می کشدش ) " اسیر دست های بی ترانه می بیند و محروم لحظه های
عاشقانه .
برای رسیدن به چنین فضیلتی
عشق برای او نیاز است و نیز ضرورت هستی بخش که بی آن شب هایش سوت و کور اند
و روز هایش کور وکبود . بنا بر این آنی را که میخواهد و خویشاوند روان مهر
انگیز اوست ، "بلندای صدای" میداند که با طنین دل انگیزش این کوری و کبودی
در هم می شکندو به زیبایی " خوابی و خیالی " او را سرشار زمزمه و ترنم می
سازد.
و یا هنگامی که پر از وسوسه
داشتن و در کنار او بودن است ،یگانه آرزویش این است که او را فرا خواند ،
تا "بساط خموشی اش را فرو چیند"و" لحظات اش را "" بستر رویش صد واژه کند "
و درد یار و دیار او را " به چراغانی آواز عشق فریاد "شود .
از سویی ، حضور "یاری" را که
چشم به راه آمدنش است ، پیش از همه در صدای گام هایش احساس میکند ؛ تشنگی
هایش " عطش آلود صدای قدم "های اوست .دیدنش نه تنها آزادی و رهایی است ؛
بلکه " عصمت فریاد زمین به گلوگاه زمان "است ؛" همصدای بیدریغ همصدایی است"
هوای عاشقانه، مایه نشو و نما و باروری و نشاط اوست ؛ چرا که در ان "
دیاران صدا " می روید و"مژده رسیدن یار "زمزمه میشود.
گاهی از نا پیدای پنهانی که
بسیار شگرف و شگفت است و به تعبیر او " غریب ترین واژه زبان " است میخواهد
تا رخصت دهد او را که چونان " طنین صدا در کوچه های سنگی نشنیدنش " بپیچد و
" آفتاب را در روز های خالی او جاری کند و در " جاده های شهر سکوتش صدا "
شود .
و بدین گونه است که حمیرا
عشق را نیز در صدا در می یابد و در طنین جاری واژه که مانند انفجار گل سرخ
دنیا او را بشگفاند و غرق در کل گرداند . و شاید این است همان" فضیلت همیشه
و هنوز "، فضیلتی که " دلیل آفتاب است".
2 – آگاهی از درد دیگران
(اجتماع)
در اجتماعی که " امتداد شب "
" طلایه خورشید "را می شکند" و " پروازاز خاطره روشنایی از یاد رفته است "
و در " آب و علف و سنگ خاموشی " بیداد میکند .آنجا که تمامیت متن اش " آماج
عارفانه فریاد های خفته " است ؛ " پروانه های آبی آواز " خود را به یاری می
طلبد " تا "" آواز سبز هستیی پر شکوه " او را به "هستی جنگل "پیوند
زنند.یعنی هستیی او بیگمان در گرو هستی جامعه و در بلندای فریادیست که
موجودیت و حضور او را اعلام میکند، به منزله انسانی که تنها چیزی کم از
دیگران ندارد،بلکه دستهای سازنده اش به تعبیر فروغ " ساقه سبز نوازش "های
عاشقانه و مادرانه است.
درد های اجتماعی و انسانی
حمیرا اصالت دارند ؛ ساختگی و از سر تفنن نیستند. چرا که ژرفای عاطفه های
او که ویژه یک زن است . در متن این احساس درد، خود را نشان میدهد. او آنانی
را که هلاکو وار به شهر او می تازند ، خاموشگران " چراغ های عاطفه "و عشق
می شناسد. آنانی که "بساط شکست ترانه را " در "انحنای حنجره ها" چیده اند.
بنا بر این بیگمان درد او
درد قصه و غصه های دامنگستر روزگاران است و حکایت زمانه های " رویش دیوار
سد و فاصله" است ؛ قصه درد تلخ " سکوت پرستو ها و خاموشیی هزاران" است.
اری او خاموش نیست ، هنگامی
که چراغ های عاطفه به تیره گی می گرایند و "صد مرد با اسب و با تفنگ
"خواب دختران را می آشوبند و "آوای مادران در تزاحم آوای فیر ها - راهی به
التفات کسی وا نمیکند"
حمیرا در جایی در مثنویی"
چراغ صدا" که آن را به استاد ناظمی بخشیده است آنچنانی که از تنهایی ، غربت
و دربدری شکوه میکند و در فضای سرشار از بی یاری و بی همدمی بزرگترین دردش
باز هم بیصدایی است،در کریوه خاموشی که چراغ آویخته از سقف اش نوایی ندارد
و" تن لحظه هایش سوگوار شکست صدا" است. از آن " تکدرخت شرقی مغرب نشین "
می خواهد که صدای گمشده او را که از یار و دیار و از نوا و سرود حکایت ها
دارد به اوببخشدووجود گمشده ء او را دوباره زنده کند و در " کوچه های مرده
ء شهر غمین غربت " از "ریشه های آبی آواز های نور" با او سخن بزند و " صد
حنجره صدا به دل واژه آب کند"و همصدا با او از صبح راستین بسراید.
یاد میهن و درد های مهین نیز
رسا ترین صدای شنید نی شعر های حمیرا است او خود را همواره متعلق به آن
میداند به میهنی که " ریشه آبی آواز های" او در بستر خاک های خونین اش
کاشته شده اند. برای همین است که در کشنده ترین لحظه های خاموشی " غزل غریب
غربت" را ساز میکندو میهنی را که در چهره خونین سیلی خورده اش" شراره های
آتش است" " غمی ز خونفشان ترین شبانه های بیکسی است به تسلی می طلبد که روی
دامن سپید صبح سر بگذاردو عاشقانه گریه کند" ، "تا قامت بلند ناله هایش از
کوی بیکسی گذر کند."
صدای تغزل حمیرا در ستایش
میهن به ویژه در پارچه زیر عنوان " بارگاه نور " به خوبی بازتاب می یابد.
در این غزل قصیده 15 بیتی بیشتر از نیمه آن ( 9 بیت) در مایه صدا و سرود
اند . غزلی که درد غربت را می سراید و غم دوری دیار در تار و پود آن موج
میزند:
ای همدم
همیشه من آشنای من
بی تو هزار
غصه دمد از نوای من
ای شهر پر
سخاتوت من ، بارگاه نور
در تو
نهفته است بهار صدای من
خاموش می
شوم ز تو تا دور مانده ام
آغاز هر
ترنم من هر نوای من
بی تو چه ام
فسرده ترین نغمه زمین
بیگانه
ترسرود تویی تو سزای من
در مستی
حضور تو آواز میشوم
ای احتیاج
جاری بی انتهای من
کو گرمیی
حضور تو ای سرزمین مهر؟
تا نام تو
سوار بود بر صدای من
ای زادگاه
ساده گی عشق های پاک
دیریست نغمه
ای نکشودی به نای من
در تار های
آبی آواز های نور
آذین نام تست
شبان صدای من
بازم هزار
نغمه به هر واژه اندر است
آغاز کن مرا
که تویی ابتدای من
جلیل شبگیر پولادیان |