دیدگانش به اتش روی تنم میلغزید
به خروش نگهش شورش دریا ها بُد
روی امواج رخش خواستنی در لرزش
اضطراب تبی از پیکر او پیدا بُد
روی در روی من ایستاد و به آهنگ غمین
گفت زیباست نگین خوشه ی گردنبندت
وه چه بیدار بود بخت طلا و الماس
که به مرمرکده ی سینه شده پیوندت
شور داغی که ز آوای ترش بر میخاست
نگهش گرچه نگین برده ی گردنبند بُد
لیک میدیدم از آن سوختن لبهایش
که دلش در اتش بوسه ی گردن، بند بُ
((|))((|))((|))((|))((|))((|)) |