از
سرزمین
سفرکرده
از سر زمینیست
کلام من که
سفر کرده گانند
شعر نغز ماهتاب
و حماسۀ
بلند خورشیدش .
* * *
به تازیانه بسته اند
درین گسسته تار و پود سرزمین
بانگ نای را
و همرهی کردن
در کشتزار های سوخته
باران های ناشاد را
یزدانی راست
بسنده .
* * *
فرصت
شکنجه های بیکرانه راست
نه رسیدن ها
یک
و گفتن ها را .
* * *
از سرزمینیست کلام من
عزیزا
که
باید از اندیشۀ بیشه های شکستن گرفت
سراغ چراغ هایش را .
* * *
کلام من
از سرزمینیست
که آسمانی دوزخی
در خلوت خدایی آن
ته نشین شده است .
برگرفته
از دفتر :
ازین خسوف بشارت
مردی
شنیده بود
( یک )
بر رهگدار خون صدایش
بنگر
نعش چکاوکان جوان را .
( دو )
بنگر
چی گونه خاک
رنگ پریده ست
و هیچ چیز
سبز نیست
و نبض ها
همه
فرتوت گشته اند .
( سه )
از آخرین حکایت شب دیدار
مردی شنیده بود
کز روشنای پهنۀ پرواز
آیینه ها
همه گی
کوچ می کنند .
برلین ، تحریر دوم
2009
مسیحی
زلال
زخم
آن مرد که
سنگر نشین وادی آیینه بود
وستاده پاسدار روز خندۀ کودک
و
بنشسته در کنارۀ شب
راد و استوار
تا خلوت شبانۀ رویای باغ را
کسی
برچیده نگذرد
آیا خودش
کنون
در قعر اضطراب
به پایان رسیده است
و او را زلال زخمِ دلیری
فراوان
رسیده است ؟
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
آن مرد که
سنگر نشین
وادی آیینه بود ؟!
آلمان ،
تحریر دوم
2009 م.
تیشه ها
و
فرهاد ها
من روستایی ام
زان روستا که عدۀ فرهاد های آن
بیشتر از تیشه هاش بود .
()()
من انتظار حادثۀ عشق و مرگ را
عمری کشیده ام
من
دردِ کاملم
آشفتۀ تمام .
()()
بسیار سال رفت ولی تا هنوز هم
سوی نشیبِ منتظرِ باد
من اولین مسافر کشتی آتشم
و اولین کسی که به خود
گفت :
«
والسلام ! »
برلین ،
دسمبر 2009 م.
تحریر دوم
من
امشب را
نه نور ماه
نی همدرد آوازی
به زیر ابر
درختان
ساکتِ چون سنگ
صدای باد نی
نی آغازِ پروازی .
. . . . . . .
. . . . . . . .
من
امشب را
وطن
تنها برایت گریه خواهم کرد .
برگرفته
از دفتر:
ازین خسوف بشارت
خسوفِ
بشارت
اگر تمام حکایت
فرامشی می بود
به هیچگونه
سزاوار
د یر پایی
پاییز
نه باغ می شد و
نی من .
))()((
سخن ز شاهِ خسوف است
و حکمرانی او بر سرای بشارت
سخن ز کوهِ بلندِ شب و شکسته پایی ها
سخن ز حملۀ بی مثل بی صدایی هاست .
تحریر
دوم ، آلمان
2009
م.
از شقایق
و
انجماد
آن هشیوار
آنکه روحِ صبح را
نوشیده بود
رفت
تا با خویشتن
شب زنده داریها کند
با شقایق
قصه گوید
بر مرادِ دشت ها
با ابر ها
گریان شود
گاهگاهی نیز
چون چناری پیر
با باد ها
رقصان شود
و به وقتِ انجماد باغ
جام گیرد
برگ های بید را
معنا کند .
()()()
ز
ویرانه هایم
سرِ روز بود
رسیدی و گفتی که زود است
شبانگاه بهتر .
()()
شب آمد
شب آمد
شبی دیگر آمد ، صدایت نیامد
صدایت که از اولِ صبحِ دنیا مرا سوخت
خاکسترم کرد .
()()
ز ویرانه هایم گذر کن
حضورِ تو
سبکِ فراز است
حضور تو
مرغابیانست در حال پرواز
حضور تو
خوابست و بی خویش بودن
حضور تو
پروانه هاییست در اوج سرمستی انتری ها
یکم
حضورت نگاهیست بهر نوشتن
حضورت زلالِ مفاهیم شرقی آب .
()()
مرا
در حضورت
مزاری ببخشای
ز ویرانه هایم گذر کن
ز ویرانه هایم گذر کن .
* * * * *
دروِ
دل
به عمقِ دره های تارِ خامشی نشستنم
حرامِ روزگار انتظار باد
.
>< >< ><
من از تبارِ جنگلم
و استخوان من و جدِ من و رگ و پیّ جد او
همیشه همنفس
و آشنای روشنی آفتاب و آب و باد بوده اند .
>< >< ><
غروب کردنم به پشتِ کوهِ شب
و گمشدن
درونِ چاهِ زمهریری نگفتن و
ندیدن قشون پاسدار بی سخن شدن
و بودنم
همیشه
بر سرِ درو گری دل
حرامِ روز های انتظار باد .
*
*
*
شبانه
وطن
عزیز ترین !
میانِ حنجرۀ شب
رسوب می کردیم
و آشنایی دل را
ز دست می دادیم
و با شکسته ترین روز
گریه می کردیم
اگر
نوازشِ نامت
ز یادِ ما می رفت
!!
برگرفته از
دفتر :
شبی از تبار
مصیبت
کوچی
ز نیستانِ چو آوازِ تلخ می گذرم
و می ترسم .
هزار کوچی عاشق
درونِ سینۀ من خفته
جای گرفته
امید ازان دارم
که بارِ خویشتن ببرم
زخود رمیدنِ خود
در هراس وتشویشم
که شعر های خودم را
به قریه های فراموش گشته بسپارم
و خود
به شبستان باد
روی کنم .
همیشه می ترسم
ز بودنی که چونیشی ز مار می گذرد .
برلین ، تحریر دوم
بهار دوهزارو نه م
دعای
زلال
زمین
معتادِ حادثۀ بد
معتادِ مرگ . . .
() ()
من از جهنمِ :
آیینه در جوارِ عقوبت
و از دعای زلالِ زمین و باد و باران
سخن زده ام .
() ()
دمی نگاه کنید
که شقه های معنی مردم
و معنی عشق
ناله های در سفرند .
() ()
به من نگاه کنید
کز انفجار نعره گلویم
تمامِ تأریخ است .
برلین ، دسمبردو هزاروهشت م.
چشمهای
شرق کهن
به من بگوی
به من بگوی حکایاتِ چشم های شرقِ کهن را
و بازتابِ مرا بین
درونِ دیده گانِ شگفتن !
) ) )
نه اینکه جوانم
و یا که کهنسال
فقط ، حکایت را
به تار و پود من
برسان !
) ) )
چه سوگنامۀ تلخیست :
حالنامۀ امروز
نه جان دهنده صدایی
که چون کلید بیاید
درونِ قفلِ دلِ ما
نه بعد ازین شبِ پُر برف
یکم
آرزوی گرمی جایی
درونِ خانۀ نامی به مثلِ رهایی
چی مانده است ، دگر ؟
ـ هیچ ؟
ـ یا که نگفتن ؟!
) ) )
به من بگوی
حکایاتِ چشمهای شرقِ کهن را
و
بازتاب مرا بین
درونِ دیده گانِ شگفتن .
برلین ، تحریر دوم
دوهزارونه مسیحی
.
. . تا باغ ها
شب بود و باطنِ آزادی
و
دستِ من
تهی تر از حقیقتِ مطلق .
)))
)))
غوغای جنگلی قاتلانِ نور و سرایش
تا باغ ها
رسید
در پای کُنده های کهنسال
خیمه زد
مفهومِ نازدانهء یک جویبار
رفت
رفت
رفت
یک
تا
ابتذالِ جامع یک حوضِ پُرعفونت و چرکین
تا بیکران خشونتِ خورشید .
)))
)))
ایامِ بوسه های تو
آیا
رسیده نیست ؟
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
چیزِ دگر
برای تسلی
نمانده است .
تحریر دوم ، برلین
تصویر باد
و باران
در چشم های او
چو نگه کردم
تصویرباد و آتش و باران را
دیدم
آینده در پی خرامِ نگاهش می رفت .
نزدیکتر شدم
در روشنی ماه
نگاهش کردم
تصویر مرگِ خودم را دیدم .
چشمش
چه بُعد های شگرفی داشت .
() () ()
یکم
و از عبور
و سرسام
بگوی
!
بگوی عاشقِ میدان
بگو مرا
تو ز سرسام و از عبور و تکامل
چی آمده ست ، درین شهر ؟
تمامِ رفته و مانده
به کارِ خویش سرگرمند .
*
*
*
به یک فشارِ سادۀ انگشت
ـ بر کمرگه ماشه
به یک نوشتنِ ساده :
بمیر ، مثلِ حقیقت .
*
*
*
بگوی
عاشقِ میدان !
()()()()
دوم
خشمِ محض
و در تمامِ خیابان ، تبسمی
ـ هرچند سرسری ـ
دیده نمی شد .
« امروز
خوشدلیم » گفتنِ یاران
از بامِ یادِ دکان های کوچه ها
پرواز کرده بود .
عریان تجسم یک راه
در یک شبانه روز
لب های بسته بود.
و شهر :
بوی خشمِ تیره گی محض و کهنه داشت
.
. . . پناه
و از نوادر اعصار بود
آن دیده گان او که دو دنیا
فراغ بود .
)))
هرگز نمی شد
در فکر آن نبود .
)))
غم های عاشقانۀ ما را
پناه بود
و مثلِ رنگِ تلخِ حقیقت
سیاه
بود .
()()()
()
و
شهر گشت
تباهی
دران شبی که صفیرِ گلوله
جاری بود
غمــم صدای ترا
مثلِ باد
باخود برد
و آن گاهان
هزار کفترِ بی جفتِ بال
شکسته
ز آسمان بارید
و آن تعلقِ خاطر میانِ من و
سخن
کوچیی بیابان شد
و شهر شد ندیمِ سیاهی
و ذهنِ طفل و پیروجوان
گشت وعده گاهِ تباهی .
برگرفته از کتاب :
مردانی که نیستند
|