۱
این غزل به استقبال غزلی از مرحوم « ســــودا » که مطلع آن
امروز باز دیدۀ گریانم
آرزوست طبعی چو زلف یار پریشانم آرزوست
میباشد، سروده ام
گردی زکوی دوست به چشمانم آرزوست
نـــــوری زحق به تیره
شبستانم آرزوست
انــــــــدر تلاش لیلئ مقصود روز و
شب
جولان به کوه و دشت و بیابانم آرزوست
دل نیست مــــایل قفس و دانه بیش
از این
آزاده پر زدن به گلستــــــــــانم آرزوست
یا چون غزال مست بــــــه هنگام
نو بهار
وحشی رمی به طرف کهستانم آرزوست
آزرده ام از این همه کــــــذب
وریا و رنگ
باری سخن بــــــه شیوۀ انسانم آرزوست
عقل و خــــــرد نشد چو مرا
رهبر کمال
مسکن کنون به کوچۀ مستانم آرزوست
"یوسف "دلم گــــرفته زبس بی مروتی
یـــــار قدیم و صحبت ایشانم آرزوست
غزل دومی به استقبال غزلی از مظهر جان جانان که مطلع آن:
تا به هوش آید دل صد چاک، یار از دست رفت
دام تا از خود خبر گیرد، شکار از دست رفت
میباشد، چنــــین است:
تا بدیدم روی ماهش اختیـــــــار
از دست رفت
تا به حرف آمد لبش صبروقرار از دست
رفت
برملا شد زاشک سیل آسا نهـــــــــانی
راز من
در میان جمع آخــــــــــر اعتبار از دست رفت
این نه تنها دل کـــــــــه می نالد ز درد
اشتیاق
در فراقش ناله را هم اختیــــــار از دست رفت
ناگشوده چشم عبرت فصل پیـــــــری در رسید
آری آری عمرچون برق و شراراز دست
رفت
میگزم لب را به دندان "یوسف "از بخت نگون
کـــام دل حاصل نگردید و نگار از دست
رفت
|