اندیشه و خیال مجله مانند مه غلیظی بر نشیب و فراز زنده گی
او نشسته بود او در میان این مه غلیظ و در پشت این مه غلیظ به سختی چیزها و
آدمهای دیگر را متیوانست دید. هر ساحهء نوینی که در زنده گیش پدید می آمد،
این مه غلیظ آرام و بیصدا، آهسته در آن ساحه میخزید و آنجا را هم پر میکرد.
این مه همه جا گسترده شده بود ـ شب و روز ـ مه کله شخ و فضولی بود.
روزها صفحات گوناگون مجله پیش چشمش میرقصیدند. صفحهء
پولیسی، صفحهء سینمایی، صفحهء تفسیر سیاسی هفته، صفحهء مود و... بعد هم روی
جلد و پشت جلد، اعلانها، رنگهای گوناگون و کلیشه های مختلف، عنوانهای بزرگ
و کوچک حروف دوازده سیاه و دوازه عادی، هــــــژده، چهل و هشت و ....
در میان مه این غلیظ، نوعی تشویش و اضطراب ناپیدا با شوق
گرم کننده یی در کنج و کنار زنده گیش میدوید. هر بار که مجله از چاپ
میبرامد، با علاقه و محبت روی صفحات دست میکشید. مدتها به عنوان ها خیره
میشد و از رنگهای گوناگون روی جلد لذت میبرد. یک سطر و یک عنوان را بارها
میخواند و آن شوق گرم کننده در دلش جست وخیز میزد.
گاهی شبها هنگامی که خواب میبود، آن تشویش و اضطراب
ناپیدا، در میان مه غلیظ اندیشه مجله، به جولان میدرآمد. مدیر مجله خواب
میدید که روی جلد را برای آخرین امضا پیش او میارند. ولی او با تعجب میبیند
که روی جلد تصویری که او فرستاده بود چاپ نشده است. تصویری که او فرستاده
بود، زن زیبایی را نشان میداد، ولی حالا بر روی جلد تصویر جانور عجیبی،
مانند اسپ دریایی چاپ شده است. آنوقت روی جلد را با خشم کلوله میکند و به
سویی می اندازد. سر کارگر زنگوگرافی فریاد میکشد:
- تصویری که من فرستادم، چه شد؟
کارگر قت قت شروع میکند به خنده و درینحال می گوید:
- همین تصویر را روان کرده بودید. همین را...
بازهم فریاد میکشد:
- این تصویر را من نفرستاده ام.
کارگر زنگو گرافی کاغذ کلوله شده را باز میکند، پیش چشمهای
او میگیرد و میپرسد:
- چطور همین نیست؟ بگو نیست؟
نفس راحتی میکشد. تصویر همان زن زیباست. سرش را تکان
میدهد:
- درست است... درست است.
و کارگر زنگوگرافی بازهم به خنده میدراید:
- دیوانه... دیوانه....
مضطرابه از خواب بیدار میشد. عرق سردی را احساس میکرد و می
نالید:
- خدایا!
بعد مدت دراز خوابش نمیبرد و اندیشه های گوناگونی در سرش
دور میزد. سرانجام که به خواب میرفت، بازهم آن اضطراب و تشویش ناپیدا در
ذهنش به جولان در میامد. خواب میدید شماره نو را که تازه از چاپ برآمده
پیشش میارند. با شگفتی میبیند که روی جلد همان تصویر شماره پیشتر چاپ شده
است.
- آه !
با شتاب مجله را ورق میزند. عنیأ همان مطالب شماره پیشتر
است. کسی که مجله را آورده، میپرسد:
- این که شماره پیشتر است.
مرد میگوید:
- آن را دوباره چاپ کردیم.
فریاد میکشد:
- چرا اینکار را کردید؟
معاونش را صدا میکند. معاون میاید و شادمانه میگوید:
- ما شماره گذشته را دوباره چاپ کردیم.
میپرسد:
- چرا این کار را کردید؟
معاون میگوید:
- تقاضا زیاد است.
فریاد میکشد:
-
پس مجلهء این هفته چی؟
و به سوی مطبعه میدود. آنجا سروصدای ماشین ها بلند است. کارگران مشغول کار
اند. با تعجب می بیند که همه کارگران چهره های نوی هستند و او هیچکدام را
نمیشناسد. زاری کنان پیش هر کدام میرود و میگوید:
- من مدیر مجله هستم... من مدیر مجله هستم...
هیچکس به او توجهی نمیکند و او میخواهد گریه را سر بدهد.
ناگهان میبیند پسری از انتهای چاپخانه پدیدار میشود. لباسها و سرورویش با
سیاهی سرب و روغن ماشین های چاپخانه آلوده است. او را میشناسد. پسر سوی
مدیر مجله می آید و مجله یی را که در دست دارد، به او نشان میدهد:
- شمارهء نو.
از خوشحالی میخواهد پسر را ببوسد.
- آه ... پس شماره نو هم...
با عجله مجله را ورق میزند. اما میبیند که همان مطالب شمارهء پیش چاپ شده
است. مجله را به یکسو پرتاب میکند و فریاد میکشد:
- شماره نو کجاست؟
بعد، احساس میکند که کارگران گرد او حلقه زده اند. همهه مبهی بلند است.
ماشین ها با سروصدا کار میکند. آواز های کارگران را میشنود که حیرتزده
میگویند:
- این مدیر مجله است... مدیر مجله... مدیر مجله....
و ترسیده از خواب بیدار میشد.
با این همه وقتی فردا بازهم مجله را میدید، بر صفحات آن ز محبت دست میکشید،
عنوانها را با علاقه چندین بار میخواند، رنگهای روی جلد را مدتها خیره
مینگریست و آن وشوق گرم کننده در رگهایش جریان می یافت.
یک روز عصر بود به سوی منزلش میرفت که با یکی از دوستانش برخورد. چون راه
شان یکی بود، یکجا به راه افتادند و ازین درو آندور سخن گفتند.
در نزدیکی منزل او یک قرطاسه فروشی بود. هرگز ازینجا چیزی نخریده بود. وقتی
از جلو قرطاسه فروشی میگذشتند، دوستش گفت:
- من برای دخترم کتابچه میخرم.
هر دو به فروشگاه بالا شدند. معلوم شد که فروشنده از آشنایان دوستش است.
فروشنده مردی فربه بود. و شکم بزرگی داشت. موهای میانهء سرش ریخته بود.
لبهای لک و چشمهای برآمده یی داشت که در آن رگهای سرخرنگی دیده میشد. دوستش
او را به فروشنده معرفی کرد. ناگهان چشمهای فروشنده بیشتر برآمد. دستهایش
مانند بازیگران نمایشنامه های کلاسیک باز کرد و با اشتیاق گفت:
- به به ... پس شما مدیر مجله هستید.
سپس سوی میزی دوید و چند شماره مجله را آورد:
- ببینید... من مجلهء شما را میفروشم... مجله شما را....
بعد از بازوی مدیر مجله گرفت و گفت:
- مجلهء شما بی نظیر است. همه این را میگویند.
آن شوق گرم کننده در دل مدیر جست و خیز زد. با قدر شناسی به فروشنده گفت:
- متشکرم... متشکرم...
فروشنده در کنجی به جستجو پرداخت و بعد در حالیکه بغلش پر از مجله بود، آمد
و گفت:
- ببینید ... من برای خودم کلکسیون دارم. از هر شماره برای خودم نگهمیدارم.
مدیر مجله بازهم گفت:
- متشکرم... متشکرم....
فروشنده با وضع اسرارآمیز بیخ گوش او زمزمه کرد:
- یک اینها خیلی ارزش پیدا میکنند.
مدیر مجله ذوق زده گفت:
- شما لطف دارید... لطف دارید.
بعد، دوستش کتابچه را گرفت و برآمدند.
فردا که از جلو قرطاسیه فروشی میگذشت، فروشنده سرش صدا زد و او ایستاد.
فروشنده دویده دویده آمد. احوالپرسی کردند. بعد فروشنده کاغذی را که در دست
داشت، به او نشان داد:
- ببینید ... من یک داستان نوشته ام. میخواهم اینرا کنید. به هیچ جای دیگر
نداده ام. منتظر بودم... میخواستم فقط در مجلهء شما چاپ شود.
مدیر مجله نوشته را گرفت و گفت:
- خیلی خوب... من میخوانمش بعد...
میخواست چیزی بگوید که فروشنده میان سخنش دوید:
- بعد، چاپش میکنید. بسیار خوب... حتمأ خوشتان می آید. یک داستان واقعیست.
خواننده گان هم خوش میکنند...
مدیر مجله عجله داشت. نوشته را جیبش گذاشت و رفت.
هنگامی که به دفتر رسید، نوشته فروشنده قرطاسیه را بیرون کشید. بیشتر از صد
صفحه بود و بر پشت و روی کاغذ نوشته شده بود. نام نوشته هم بود: «سرگذشت یک
عاشق ناکام».
نوشته مزخرف و بیسر و تهی بود. در هر جمله سه چار غلطی نگارشی دیده میشد و
مطلب هم بسیار مبتذل و پیش پا افتاده بود. مدیر مجله نتوانست تا آخر آن را
بخواند. خواست آن به گوشته یی بیندازد ولی درنگ کرد و از خودش پرسید:
- اما به این مرد چه بگویم؟
بعد فکری به خاطرش آمد:
- پشت و روی صفحه نوشته... میگویم قاعده این است که بر یک روی کاغذ نوشته
شود.
وقتی عصر به خانه میرفت نوشته را هم با خودش گرفت. نزدیک قرطاسیه فروشی که
رسید دید مرد در انتظارش است. با اشتیاق دویده پیش مدیر مجله آمد و پرسید:
- داستان مرا خواندید؟
مدیر مجله جواب داد:
- ها، خواندم ولی...
مرد با نوعی نومیدی پرسید:
- چطور، خوشتان نیامد؟
مدیر مجله دلش به حال فروشنده سوخت:
- نی، ببینید... قاعده این است که نوشته باید بر یک روی صفحه باشد. شما بر
پشت و روی نوشته اید. نوشته را نمیشود چاپ کرد.
فروشنده کاغذ ها را گرفت و گفت:
- بسیار خوب... بسیار خوب...
مدیر مجله به سوی منزلش رفت و دلش خوش بود که فروشنده را نرنجانیده است.
فکر میکرد او دیگر حوصلهء این را ندارد که بیشتر از صد صفحه را از سر
بنویسد. اما....
صبح که میخواست سرکارش برود، دید بازهم مرد جلو فروشگاهش در انتظار ایستاده
است. بازهم که مدیر مجله را دید. با اشتیاق به سوی او دوید. یک بسته کار در
دستش بود. چشم مدیر مجله به عنوان نوشته افتاد:«سرگذشت یک عاشق ناکام» دلش
به شدت تپیدن گرفت. احساس عصبانیت کرد.
مرد گفت:
- تا صبح نشستم و دوباره نوشتمش. میفهمید، وقتی آدم یک داستان عالی را
چندین بار بخواند، هیچ خسته نمیشود. همینطور هم اگر یک داستان عالی را
چندین بار بنویسد، هیچ خسته نمیشود. من هم هیچ خسته نشدم. تمام شب را بیدار
بودم. میدانم که این یک خدمت است ... خدمت برای مردم.
مدیر مجله گنگ شده بود. هیچ چیز نتوانست بگوید. تنها نوشته ها را گرفت و به
دفترش رفت.
در دفتر بازهم به خواندن پرداخت. همان مزخرفات بود. و همان غلطها. و خطش هم
به سختی خوانده میشد. احساس دلتنگی عجیبی کرد:
- آه خدای من!
چشمهایش را بست. در میان اشکال و چهره های گوناگون قیافه فروشنده قرطاسیه
را دید که با چشمهای برآمده و لبهای لکش میگوید:
- ... این یک خدمت است، خدمت برای مردم...
مدیر مجله باز هم نالید:
- خدای من.
در سینه اش دردی احساس کرد. به نظرش آمد که فروشنده قرطاسیه میخواهد او را
بدنام سازد. پیش خود گفت:
- شاید دشنمانم او را به این کار وادر ساخته باشد!
بعد، از دوستش که او را به قرطاسیه فروشی برده بود، بدش آمد و در زیر لب
دشنامی به او داد. خواست خودش را به کارها سرگرم سازد، ولی هردم عنوان
نوشته توجهش را جلب میکرد: «سرگذشت یک عاشق ناکام».
میخواست کاغذ ها کلوله کند و به کاغذ دانی بیندازد. اما قیافهء پر اشتیاق
فروشنده پیش چشمش نمایان گشت:
- من برای خودم کلکسیون دارم. از هر شماره برای خودم نگهمیدارم... متصدی
داستانها را خواست و گفت:
- این نوشته را بخوانید، ببینید چطور است.
ورقها از سر میزش رفت و او لحظاتی احساس آرامش کرد. مگر آرامش دیری نپایید.
برای اینکه پس از ساعتی متصدی داستانها برگشت. ورقها را روی میز انداخت و
گفت:
- از همان مبتذلاتیست که میدانید.
آن ناراحتی عظیم بار دیگر بروجود مدیر مجله چیره شد. از متصدی داستانها
پرسید:
- نمیشود که این نوشته اصلاح شود؟
متصدی داستانها گفت:
- چه میگویید؟
- منظورم این است که اگر کم و زیاد شود، یک دستکاری اساسی...
متصدی داستانها سخنش را برید:
- شما با آبروی مجله بازی میکنید.
- درست است... درست است.
و بازهم ورقها روی میزش سخت ناراحتش میساخت و آن عنوان با خیره سری به سوی
او چشمک میزد. « سرگذشت یک عاشق ناکام».
روز را به هر ترتیب که بود، سپری کرد. عصر عمدأ ناوقت به خانه رفت تا
فروشنده را نبیند. وقتی نزدیک قرطاسیه فروشی رسید، آن را بسته یافت، احساس
آرامش کرد. ولی ناگهان دلش سخت تپیدن گرفت. فروشنده را دید که در سیاهی
پولادیرنگ شامگاهی به سوی او می آید. فروشنده شوقزده پرسید:
- داستانم را چطور کردید؟
برای لحظه مدیر مجله هیچ جوابی نداشت. یک بار دلش خواست فریاد بزند:
- آن مزخرفات را به صندوق کاغذ های باطل انداختم. مگر این کار را نکرد. با
اندکی عذرخواهی گفت:
- داستان شما به متصدی داستانها دادم که بخواند. فروشنده پرسید:
- خوب، بعد چه میشود؟
- او نظر خودش را مینویسد.
فروشنده با شوقزده گی بیشتری گفت:
- و شما چاپش میکنید.
- اگر...
فروشنده سخن او را برید:
- خیلی خوب، ببخشید، شما را زحمت دادم. ببخشید....
پس پس رفت و از نظر ناپدید شد.
این برخورد آن بار ناراحتی را در دل مدیر مجله سنگین تر ساخت. شب تقریبأ تب
داشت و مرد را به خواب دید: از دفتر برگشته بود. نزدیک قرطاسیه فروشی مرد
را در انتظار خودش یافت.
- چطور شد. داستان مرا چاپ کردید؟
خشم عجیبی در دلش شعله کشید. از یخن فروشنده گرفت و سیلی های محکمی به رویش
نواخت و فریاد زد:
- تو با آن مزخرفات آرامش مرا برهم زده ای... آرامش مرا... مرد به زاری در
آمد:
- یک دقیقه صبر کنید... یک دقیقه...
بعد به دکانش رفت و پس از لحظه یی برگشت. کارد بزرگی در دستش بود. در حالی
که قیافه اسرار آمیز داشت، آهسته آهسته سوی مدیر مجله نزدیک شد و کار را
مثل کودکی که بازیچه یی را به همسالانش نشان میدهد، نزدیک بینیش گرفته تکان
داد:
- میکشمت... داستانم را چاپ کن...
آهسته آهسته جلو آمد. شکل او در نظر مدیر مجله بزرگ و بزرگتر شد. ناگهان
فروشنده قرطاسیه به هیولای عظیمی مبدل گشت. این هیولای عظیم سینه اش را پر
از هوا ساخت و بعد به سوی اسمان پف کرد. از دهنش پارچه های بیشمار کاغذ در
فضا پراگنده شد. کاغذها ارام ارام پایین افتادند. مدیر کاغذ ها را
مینگریست. برهر کدام نوشته شده بود: «سرگذشت یک عاشق ناکام»، مدیر از ترس
میلرزید. پارچه های کاغذ همه جا را فرا گرفتند. بازهم هیولای ترسناک کاغذ
های بیشتری از دهنش بیرون ریخت. ناگهان مدیر مجله احساس کرد که در زیر این
کاغذ ها مدفون شده است. آنوقت به شدت دست و پا زدن را شروع کرد و فریاد
کشید:
- چاپ میکنم... چاپ میکنم...
وبعد، وحشتزده از خواب بیدار شد.
فــــردا صبح با ترس و لرز به قرطاسیه فروشی نزدیک شد و فروشنده را دید که
جلو دکانش ایستاده است. اینبار فروشنده پیش نیامد. از همانجا سلامی داد و
گفت:
- چاپ میشود، ها؟
و لبخندی زد. لبخندش به نظر مدیر مجله اسرار آمیز و محیلانه آمد. اما چیزی
نگفت و گذشت.
هنگامی که پشت میزش نشست، چشمش به همان عنوان افتاد:
«سرگذشت یک عاشق ناکام».
مثل این بود که کسی عمدأ کاغذ ها طوری گذاشته است که مدیر مجله مجرد نشستن
برچوکی آن را ببیند. لرزید، به نظرش آمد که از همان کاغذهاییست که از دهن
آن هیولا ریخته است. میلرزید. از وحشت میلرزید. بی اختیار زنگ زد. پیاده
دفتر به درون آمد. مدیر کاغذ ها را به او نشان داد و گفت:
- این کاغذ ها را در بده.
بعد از ارسی بیرون را نگریست و با دستش به آنسو اشاره کرد:
- زیر آن درخت ... میخواهم خودم ببینم.
لحظه یی بعد از پشت آیینه پیاده دفتر را دید که کاغذها را میسوزاند و او
کنار ارسی ایستاده تا آخرین ورق به خاکستر مبدل شد. بعد، پیاده بازگشت و
باد خاکستر سیاهرنگ کاغذ ها پراگنده ساخت.
مدیر مجله پشت میزش نشست. ناگهان ترس دلش را فرا گرفت:
- اگر فروشنده داستانش را پس بخواهد.
احساس کرد عرق سردی پیشانیش را مرطوب ساخته است. سرش را تکان داد. لبخندی
زد و پیش خودش گفت:
- چرا یک موضوع کوچک اینقدر مرا ناراحت ساخته؟
بعد، بلند بلند خندید:
- چه حماقتی!
استوار نشست و شروع به کار کرد. پیش خودش گفت:
- امروز میگویمش که داستانش قابل چاپ نیست.
شب تا ناوقت در دفتر ماند. وقتی به سوی منزل میرفت هوا کاملأ تاریک شده
بود. قرطاسیه فروشی بسته بود و فروشنده نیز دیده نمیشد.
فـــــردا هم که از برابر قرطاسیه فروشی گذاشت. آن را بسته یافت. و فروشنده
را ندید. سراسر روز سخت مصروف بود. هیچ به قرطاسیه فروش فکر نکرد. هنگامی
هم که شام سوی منزل میرفت قرطاسیه فروش در فکرش نبود. بازهم دکان را بسته
یافت. چندقدم به خانه اش مانده بود که ناگهان شنید کسی به نام صدایش میکند.
برگشت. سراسر بدنش به لرزه در آمد. قرطاسیه فروش را دید که مانند گدایان
کنار سرک نشسته است. و در سیاهی پولادیرنگ شامگاه با نگاه های التماس آمیز
او را مینگرد. قرطاسیه فروش گفت:
- بسیار دیر کردید.
برخاست و آرام آرام سوی مدیر مجله آمد. مدیر مجله گفت:
- خیلی کار داشتم.
مرد پرسید:
- داستان من چطور شد؟
مدیر مجله گفت:
- دادمش به متصدی داستانها. ولی ...
آب دهنش را فروبرد:
- ولی متاسفانه متصدی داستانها گمش کرده. فروشنده گفت:
- هی ... هی...
و ناگهان به گریه درآمد. مدیر مجله ترحم عمیقی نسبت به او احساس کرد. برای
تسلی خاطر او گفت:
- من بسیار متاسف هستم. ولی چه باید کرد؟ نوشته های بسیاری نزد ما گم
میشوند. این متصدی داستانها بسیار...
- مردم از این اثر بی بهره ماندند.
مدیر مجله گفت:
- شما میتوانید باز هم بنویسید و چیزهای بهتری بنویسید.
مرد گفت:
- نسخه اولی را به یک دوستم دادم که بخواند. او هم آن را گم کرد. حالا من
چطور کنم؟ چطور...
پس از لحظه یی آرام شد و گفت:
- خوب، من از سر مینویسمش. این یک خدمت است. خدمت برای مردم...
مرد با سرفرو افتاده دور شد.
مدیر مجله به منزلش رفت. با عجله نانش را خورد و میخواست برای فـــــردا سر
مقاله بنویسد. خاطرش از رهگذر قرطاسیه فروش دیگر آرام شده بود. قلمش روی
کاغذ به خوبی میدوید. سرمقالهء خوبی از زیر خامه اش برآمد. وقتی دوباره آن
خواند، سخت خوشش آمد.
ساعت یازده شب را شب نشان میداد. مدیر مجله میخواست برای مصاحبه مطبوعاتی
فردا آماده گی بگیرد.
ناگهان دروازه کوچه به صدا در آمد. خودش در را باز کرد. در روشنایی چراغ سر
دروازه، چشمهای برآمده و لبهای لوک قرطاسیه فروش را دید. میانه سرش که طاس
بود، در روشنایی برق میزد. کاغذهایی را که در دستش داشت، به مدیر مجله نشان
داد و شادمانه گفت:
- یافتم... یک نسخهء دیگر یافتم. فقط باید پاکنویس کنمش.
خشم در دل مدیر مجله زبانه کشید. تقریبأ فریاد زد:
- از من چه میخواهی؟
فروشنده قرطاسیه گفت:
- هیچ... هیچ...
رویش را گشتاند و در تاریکی ناپدید شد. یک لحظه بعد، آوازش از میان تاریکی
به گوش مدیر مجله رسید که گفت:
- این یک خدمت است... خدمت به مردم....
مدیر مجله دیگر نتوانست کار کند. قیافه فروشنده قرطاسیه پیهم پیش نظرش مجسم
میشد. که با چشمهای برآمده شادمانه میگفت:
- یافتم... یک نسخهء دیگر یافتم....
به نظر مدیر مجله آمد که باردیگر از دهن آن هیولا کاغذ میریزد. به نظرش آمد
که آن هیولا کنارش نشسته است و با دیده گان شرربار او را مینگرد.
آهسته نالید:
- مرا چی شده.
بعد زمزمه کرد:
- مرد کهء احمق حالا نشسته است و نوشته اش را پاکنویس میکند. بدون احساس
خسته گی... برای اینکه یک داستان عالیست. به ....احمق... و آنهم برای خدمت
به مردم...
سپس تصمیم گرفت که وقتی فردا فروشنده داستانش را به او بدهد، بگوید که
داستان قابل چاپ نیست. بعد زمزمه کرد:
- این مرد حق ندارد مایه آزار من گردد. من که نمیتوانم هر جفنگی را در مجله
ام چاپ کنم.
فردا که از برابر قرطاسیه فروشی گذشت، فروشنده دویده دویده پیش آمد. مدیر
مجله خودش را آماده کرده بود که به مرد بگوید:
- داستان شما قابل چاپ نیست. دیگر مرا زحمت ندهید.
اما مرد کاغذی همراهش نداشت. با مدیر مجله احوالپرسی کرد و ازینکه دیشب
باعث زحمتش شده بود، معذرت خواست. بعد، قلمی از جیبش بیرون آورد و به مدیر
نشان داد:
- این قلمها تازه رسیده، برای شما مناسب است. قلمهای خوبیست. مدیر مجله تا
به خود آمد، دید قلم در دستش است و مرد رفته.
عصر که برگشت، مرد را ندید، فردا هم مرد را ندید. یک هفته فروشنده را ندید.
روزدهم که صبح میرفت سوی دفترش فروشنده قرطاسیه را در انتظار یافت.
کاغذهایی در دستش بود. با فروتنی عجیبی احوال پرسی کرد. بعد، کاغذ ها را به
سوی مدیر مجله پیش کرد و گفت:
- داستانم را دوباره نوشتم، میخواهم...
مدیر مجله با عصبانیت سخنش را برید:
- من خیلی مصروف هستم. ببینید، وقت ندارم که بخوانمش. و به راه افتاد. مرد
از دنبالش دوید. نوشته را پیش دیده گان مدیر مجله گرفت:
- خود تان نخوانید... خواهش میکنم... بدهید به متصدی داستانها ...
مدیر مجله فریاد زد:
- شما خیلی پرروی هستید.
فروشنده قرطاسیه گفت:
- درست است. درست است. فقط بگیرید...
مدیر مجله متوجه شد که چند رهگذر آندو را مینگرند. شتابزده نوشته را گرفت و
با نفرت سوی مرد نگریست:
- احمق!
مرد عاجزانه گفت:
- تشکر... بسیار تشکر...
وقتی به دفتر رسید، کاغذ ها را به پیاده داد که بسوزاند و خودش کنار ارسی
ایستاد و سوختن آنها را تماشا کرد. در حالیکه بی اختیار پشت سرهم میگفت:
- سرگذشت یک عاشق ناکام... سرگذشت یک عاشق ناکام....
اما شب نیروی ناشناسی وادارش ساخت که از راه دیگری به خانه برود تا فروشنده
را سر راهش نبیند.
فردا صبح بازهم از همین راه به دفتر رفت. چند روز دیگر نیز از همین راه رفت
و آمد.
بعد، یک روز شام که نزدیک منزلش رسید، مردی را دید که کنار دروازه ایستاده
است. مرد در حالی که سرش مانند گدا ها به سوی شانه راستش خمیده بود، به
مدیر مجله نزدیک شد و چنان احوالپرسی کرد که انگار از طرف پول میخواهد.
مدیر مجله بدون تامل پرسید:
- چی میخواهی؟
مرد گفت:
- نظر متصدی داستانها چیست؟
مدیر مجله با عصبانیت جواب داد:
- متصدی داستانها نوشته که این اثر مبتذل است.
فروشنده قرطاسیه زاری کنان گفت:
- متصدی داستانها غلط کرده است.
مدیر مجله بیشتر عصبانی شد:
- عقیده من هم همین است که نوشته شما مبتذل است...
مرد دستهایش را بهم مالید و اینسو و آنسو دید:
- آخر ... آخر چطور ...
گفتم که نوشته شما از مبتذلات است.
فروشنده قرطاسیه گفت:
- شما استعدادها را میکشید.
مدیر مجله گفت:
- تو اصلا استعدادی نداری.
مرد تقریبأ به گریه درآمد:
- دارم... به خدا دارم. فقط شما پرورش بدهید. استعداد مرا پرورش بدهید.
مدیر مجله پیش خودش فکر کرد که او مسؤول این نیست که یک آدم بی استعداد
میخواهد نویسنده شود و نمیتواند. فکر کرد که این مرد حق ندارد وقت او را
ضایع کند. دیگر کاملا برافروخته شده بود.
- اگر بیشتر اصرار کنی، به پولیس شکایت میکنم.
ناگهان مرد با آواز جدی پرسید:
- چی گفتید؟
- گفتم که به پولیس شکایت میکنم.
فروشنده قرطاسیه گفت:
- آه به پولیس شکایت میکنید... به پولیس...
مثل آنکه آدمهای مجهولی را به شهادت بطلبید، به دور و پیشش نگریست و گفت:
- به پولیس ... به پولیس شکایت میکنید
بعد، با آواز جدی تری پرسید:
- نوشته مرا چی کردید؟
مدیر مجله جواب داد:
- دادم که بسوزانندش.
- چی کسی آنرا سوختاند؟
- پیاده دفتر ما.
مرد فریاد زد:
- لعنت بر پیادهء دفتر شما...
لختی درنگ کرد و سپس بلندتر فریاد کشید:
- شما یک استعداد را سوختاندید.
بعد گفت:
- بسیار خوب ... بسیار خوب...
و دور رفت. از میان تاریکی بازهم فریاد کشید:
- ای استعداد سوزها! ای استعداد کشها....
مدیر مجله به منزلش رفت. گرفته ودلتنگ بود. فکر میکرد که سخت به او اهانت
شده است. دلش فشرده میشد. درینحال دروازهء کوچه به صدا در آمد. آواز مرد را
شنید که پشت در شنیده میشد:
- بیا... ای استعداد کش بیا...
بیرون رفت. دید قرطاسیه فروش شماره های مجله او را روی سرک انداخته است.
وقتی مدیر مجله را دید، گفت:
- تو اثر مرا سوزاندی، ها؟ حالا ببین.
با گوگردی مجله ها را آتش زد. به زودی شعله آتش بلند شد. فضای تاریک را
روشن ساخت. مردم جمع شدند.
قرطاسیه فروش قهقهه یی عصبی را سرداد و گفت:
- این مجله تو یک پول سیاه هم نمی ارزد. یک پول سیاه.
بعد، چند شماره مجله را به تماشاگران نشان داد و گفت:
- می بینید، پر از مزخرفات است.
و با قهقهه بلند آن را هم در آتش انداخت.
مردم حیرتزده او را مینگریستند و درباره حادثه از همدیگر سوال میکردند. آتش
شعله میکشید. و چهره ای تماشاگران را روشن میساخت.
مدیر مجله کنار دروازه ایستاده بود. گاهی چهرهء وحشت زده قرطاسیه فروش را
میدید و لختی چهره های مردم دگی را از نظر میگذرانید.
از چهره ای همه بدش آمد. غصه عمیقی دلش را فشرد. میخواست گریه کند. همهمه
مردم را میشنید. بعد، این همهمه با آواز های ماشین های چاپخانه و همهمه
کارگران گد شد. به نظرش آمد که مردم همه به او چشم دوخته اند. و پشت سرهم
میگویند:
- مدیر مجله... مدیر مجله...
با شتاب در را بست و به اتاقش رفت. قلم را برداشت و از همه مقام های مربوط
تقاضای تغییر شغل را کرد و نوشت که به علت معاذیر صحی نمیتواند به کارش
ادامه بدهد.
آنگاه نوشته را دوباره خواند و امضا کرد. بعد، بدون آنکه نانش را بخورد، به
بستر رفت و تا صبح با آرامش خوابید. پایان
|