نمیدانم
درکدامین قلعهء سنگی شب
باد
زندانیست.
نه منظری
از پیامی
و
نه، روشنایی ناب نگاهی!
کجاییم؟
کجاییم؟
آیا آوا های گوشه نشین دخمه های غربت!
کجاییم؟
و محاط کدامین سدهء سوگ و شرنگ !؟...
گوییا
شرمساریها را
بر سزاواریها
چیـــــره گیست!
و گوییا
تمام حرمت آن فصلهای دور شگفتن
از حافظهء منقبض خاک
کوچیـــــــده است !
و گوییا
ترانه سرایی را
ـ دیگر
از یاد برده است
باران
و گوییا
روز را
با پنجره ها
دیگر، سریاری نیست !
نمیدانم
در کدامین قلعهء سنگی شب
باد
زندانیست ؟...
|