دلتنگي ام
را
در درازاي
اتاقم قدم مي زنم
از زادگاه
من
تا زادگاه
كودكم
در يك
انجماد
با اندوهان
منجمد در كوچه هاي سرد حافظه ام
زنجير نازك
لبخند كودكم را
به پاي
ديوانگي هايم بسته ام
وقتي سر به
ديوار زدن را
چون خواهش
سركش
در سرم،
- مسكن
پراكندگي هاي منجمد -
بيدار مي
كنند.
|