در میان دستت
دستهایم چه آب
میگشتند
قلب من میلرزید
تن من
آه چه بیچاره تر
از برگ خزان
هردم از ترس رها
گشتن و افتیدن خود
خویش را جمع میکرد
نفسم شعلهء طوفان
درونیم را
زبر سینهء تنگم به
برون میپاشید
من در آن لحظهء چند
ز سراپای وجودم
همه احساس بودم
ناگه از جا پریدم
ای وای
با تو در خواب سخن
میگفتم
با تو در رویا ها
|