آیینه شدم
لحظه یی
بر چهره ی خود دیدم
و
از بستر آرام سراسیمه دو چشمم
سر کرد برون پیکر لرزان سرشکم
تا رفت ز رخسا ر
و نشست بر لب داغم
آیینه زمان شد
دریاچه یی از نور
میان من و آیینه روا ن شد
ایستا د برابر به هم
آیینه و قلبم
خاموش
چو لبها
و تن لخت سرشکم ,
پا در نفس لحظه یی پر شور چو دریا
حرفی به لبان نآ مد
و مژگان به هم افتا د
آیینه تهی ماند
آیینه تهی ماند
مریم عظیمی |