در این روزگار
دیدار هم تجربۀ بیهوده است
بیهوده تر از انتظار خورشید را کشیدن
در روزی سخت ابری
تجربۀ بی ثمر
در روزگاری
که دلها به سردی گراییده است
و دلتنگی مضمون گفتمان ماست
در دیداری که حرف ها ناگفته میماند
و سکوت هیچ معنی را افاده نمیکند
تنها طنین عطسه یی از سر درد
حکایت تلخ بی حوصله گی ست
برودت هوا
و تک تک سرفه
لرزش صدای ما
ارتعاش بیهوده است
که هیچ برگ را به جنبش نمیاورد
در این روزگار
دیدار اتفاقی ست-- سرسری
که آبستن هیچ رازی نیست
و بیهوده تکرار میشود
کلمات بی ربط مبادله میشود
تا اجاق دیدار را هیمه شود
اما این دیدار خود زمهریر است
در روزگاری
که بهت دلتنگی فراگیر است
چشم ها
از اوج تلاقی نگاه ها
به زیر می افتد
تا پی نبشت این روزگار دق چه خواهد بود؟
۶ جنوری ۲۰۱۳
کابل
|