کجا گفتم که تنها چشم تو از ناز سرشار است !
گلویت از قناری پُر از آواز سرشار است
صدایت جویبار زنده گی خاموشیت محشر
وجودت از شگفتی ها و از اعجاز سرشار است
ترا باران ـ نمی گویم ـ که تشبیه ضعیفی است
کبوترخانه لطف تو از پرواز سرشار است
چرا خالیست تنهایی من از نغمه از ناله
دوتار مهربانیت اگر از ساز سرشار است
ترا دریافتن کار منِ بی پا و « بیدل » نیست
برودوش تو از حیرانی و از راز سرشار است
امشب از دست میدهم خودرا مثل فانوس سوختن دارم
مثل گنجشک بال وپر کنده یک دل تنگ در بدن دارم
شام آمد دریغ و دلهره پُر عکس تنهایی ام به شیشه فتاد
باز در یاد کودکی هایم میل یکبار گم شدن دارم
در حویلی ما درختی بود پدرم می شکست چوبش را
این قدر ناتوان و خسته نبود مادر خوب و خویشتندارم
سقف دهلیز ما ترنم داشت از سرور پرنده گان بهار
مزه « چاکلیت شیری » را تا به امروز در دهن دارم
آسمان بی خیال، برکه خموش، کوچه بی انتظار، ماه به خواب
گریة بی نوید باز شدن پشت دروازه سخن دارم
نه تفقد ز دست پنجره یی نه سرودی حتا ز زنجره یی
مثل مردادب ناامید و ملول زنده گی نیست آنچه من دارم