آقای سرور آذرخش سال پار دوباره رخت هجرت به کانادا بردند و این دوری یک ساله از وطن، باعث شده است که از چاپ و انتشار مجموعههای شعری «قیام میترا و چند رؤیای دیگر»، «رُمان پایانناپذیریست گورستان» و «کوچههای خالی دنیا»ی بانو خالده فروغ مطلع نشوند. و این بیاطلاعی از چاپ کتابهای یاد شده را خوانندهی آگاه، در نوشتهی «جلوهای دگردیس از پریشاهدخت دیگر شعر فارسی» میتواند یافت.
دوسه سالی پیش از امروز، من نقدوارهای نوشته بودم بر شعرهای خالده فروغ و این درست زمانی بود که به تازهگی مجموعۀ «همیشه پنج عصر» فروغ منتشر شده بود. آن نقدواره را نیز بهبهانهی چاپ همین دفتر نوشته بودم که همان وقت در روزنامهی ماندگار به چاپ رسید.
در آن نبشته من به شیوهی روانشاد اخوان ثالث، (که فروغ فرخزاد را پریشاهدخت شعر فارسی لقب داده بود) خالده فروغ را «پریشاهدخت دیگر شعر فارسی» خوانده بودم. اینک که از آن زمان سالی چند فاصله گرفتهایم، میبینیم که خالده فروغ واقعاً شایستهگی داشتن چنین عنوانی را داشتهاست.
دفتر تازهی شعر فروغ «فردای من اتفاق میافتد در دیروز» حجتگو و یا برهان قاطعی بر این ادعا میتواند بود.
مجموعهی حاضر از دیدگاه بار اندیشهگی در واقع ادامهی دفتر شعر قبلی است، به ویژه پارچهی «همیشه پنچ عصر» که همان زاویهی دید نومیدوار به زندهگی و هر آنچه که در آن افتاق میافتد، در این دفتر نیز ساری و جاریست. گرچه «همیشه پنج عصر» و شعرهای دفتر کنونی هر دو از نظر فُرم شعر آزاداند، اما ساختار درونی شعرها و هندسهی کتابت دفتر حاضر از استحکام و دگردیسی چشمگیری برخوردار میباشند.
گذشته از آن فروغ در این دفتر گامهای تازهای در راستای نوشدن و خطرکردن بر میدارد. بسیاری از تکرارهای ملالآور و واژههای دستمالی شده را کنار میگذارد و اساطیر سامی و آریایی را به بایگانی میفرستد، چون میداند که تاریخ مصرف آنها در قلمرو آفرینش هنری به سر رسیدهاست. دیگر در این مجموعه نه واژهگانی چون فرهنگ و بهار و پنجره و شب و کاووس و رستم، به تکرار راه پیدا کردهاند ونه کعبه و بلال و هاجر و ... البته در این میان دو واژه را من استثنا قرار میدهم: واژههای عشق و آزادی را. زیرا تا آدمی بوده و جهان بوده، این دو گوهر همزاد او بودهاند و تا آدمی هست و جهان هست این دو گوهر و دغدغههای آن گریبان آدمی را رها نخواهد کرد. به گمان من تکرار در این دو زمینه واقعاً تکراری احسن خواهدبود. مثلاً ما هرگز احساس ملال و دلتنگی نخواهیمکرد اگر شعرهایی از این فصل و باب را پیوسته از حنجرۀ فروغ بشنویم:
دگر همیشه با تواَم حقیقت سپید عشق!
و یا در شعر دیگر:
چرا خاموش نشستهای تو اکنون
چشمهای ملت عشق خونیناند.
و اما ویژهگی دیگری که در مجموعهی حاضر گامی بلند محسوب میگردد، کنار گذاشتن ردیفِ زنجیرهاییاست که پیش از این دست و پای شاعر را چونان عنکبوتی در خود میپیچیدند. خالده فروغ در این مجموعه زنجیرهای مزاحمِ دست و پاگیر قافیه و ردیف سنتی، اضافات، ردیفهای ترکیبی و فعلی و وزن تحمیلی را یکسره گسسته، پرندهی تخیل او بیهیچ گونه مزاحمت وزن و قافیهی تحمیلی به پرواز در میآید و تداعیهای پیوستهی بدون مانع و رادع شکل عمودی شعر او را استحکام و وحدت میبخشد.
حالا دیگر هارمونی و موسیقی شعر از طریق ردیفها و قافیههای کناری و میانی یکنواخت تأمین نمیگردند، بل به وسیلۀ قافیهها، سجعها، همنشینی و همخوانی واژهها، -گاهی حتا از تکرار یک واژه-، وزن و بیوزنی نه زورکی و تصنعی که به گونهی طبیعی در شعر حضور بههم میرسانند. به این مثالها بنگرید:
ماهیی که بر سر کرده بود/ چادر سفید زیبایی را/ ماهیی که بر تن کردهبود/ پیراهن زرد تنهاییرا/ با دلی هزار پاره/ آواره/ کنسرت بیصدا ...
و به این رکنهای یک شعر از دفتر حاضر توجه کنید و ببینید که چگونه، شاعر با استفاده از همآوایی کلمهها به غنای موسیقایی شعر دست مییابد:
...قطعاً چشمها متأثر استند ازمن/ یا هو/ تن تن رنگین کمان بودن بهتراست/ قطعاً.
و این نمونه را هم از نظر بگذرانید تا دریابید که شاعر چگونه با مهارتی کمنظیر از تکرار یک واژه به ایجاد موسیقی شعر خویش دست مییازد:
اصلاً باران پایانناپذیر میشود/ تخت خوابم را باران با خود میبرد/ بالشم را تکان میدهد باران/ باران شدیدی فرا میگیرد مرا...
در این شعر، شاعر بیشتر از نُه بار واژهی باران را چون دانههای مروارید گرانبهایی در نُه رکن شعر مینشاند و به این ترتیب موسیقی و هارمونی و همآهنگی شعر را به کمال میرساند.
زبان در این دفتر بسیار امروزینه و نو است. زبان در عین فشردهگی، دریچههای خود را بر روی تمامی واژهگان میگشاید، واژهها از هر نوعی از پرویزن ذهن خالده فروغ میگذرند و آن گاه حتا چینل، امازون، تلویزیون، طبیعت، ساعت، نیویارک، داینسور، تعویق، عتیقه و کلمههای دیگری از این دست هیچ گاهی به وسیلهی شاعر سانسور نمیشوند، زیرا در عصری که ما به سر میبریم این واژهها برای بازتاب دادن واقعیتهای جاری روزگار ما لازمیاند. پس شاعر چرا به سانسور آنها بپردازد.
فروغ این واژهها را با واژههایی دیگر چنان ساحرانه در میآمیزد که واژهگان یکی آیینهدار دیگر میشوند و چونان چلچراغی تابناک، مخاطب را در کوچههای رازناک شعر شاعر هدایت میکنند. مثال آن را در شعر آتی بنگرید:
در چینل تلویزیون کابل/ مینگرم/ جنگلهای امازون را/ میپندارم دلی دارند مردمانش از جنون/ که در تابستان و زمستان زندهگی/ نمیسازند با خویش/ شلاق طبیعت را هر ساعتی از عمر/ میزنند بر تن خویش...
و اما این زبان در حین شفافیت، روانی و سادهگی، با ویژهگی تصویری بودن در میآمیزد. تشبیهها و استعارهها و مجاز و کنایه و آرایههای دیگر کلامی ظریف و بدیع، این زبان را همراهی میکنند. زبان از برهنهگی و مستقیم بودن رنج نمیبرد، بل این هنرهای کلامی به شعر هیبتی دیگر میبخشند تا از کلام عادی تفکیک و تمییز شوند. به این مثال کوتاه نظر کنید:
در یکی از این جنگلها/ دختری شبیه شب نشسته/ برهنهتر از ماه مینگرد/ به جادههای شهر نیویارک/ از پنجرهای که ندارد/ در شبی که خودش است/ و عاشق مردی میشود...
برازندهگی دیگری که به نظر من این مجموعه را از کارهای قبلی فروغ متفاوت جلوهگر میسازد، بیان تلخ و طنزآمیزی است که سایهی آن بر بسیاری از پارچههای این دفتر به روشنی دیده میشود. طنزی که در بعضی موارد عواطف آدمی را چنان بر میانگیزد که موی بر تن راست میایستد. به یکی دو نمونهی مختصر توجه فرمایید:
ماهیی که بر تن کرده بود/ پیراهن زرد تنهایی را/ با دلی هزارپاره/ آواره/ کنسرت بیصدا/ میکرد اجرا/ در استیژ پاییزی دریای ویترین/ و مشتریان رستورانت جهان/ نوشِ جان میکردند/ گوشت بریان شدهی خواهرش را...
پیش از آغاز شعر در پیشانی صفحه، شاعر برای این شعر توضیح مختصری نگاشته و در این توضیح «رستورانت جهان» را در میان گیومه گرفته تا نشان داده باشد که نام رستورانت معینی در شهر تهران است، اما در متن شعر رستورانت جهان در میان گیومه گرفته نشده تا ما بدانیم که این رستورانت، همان رستورانتی نیست که خالده در تهران با برادرش در آن ماهی میخورده. و این در میان گیومه نگذاشتن به یقین که از جانب شاعر یک کار عمدی است تا پیام تلخ طنز خود را به مخاطب رسانیده باشد. که این رستورانت جهان کدام رستورانت است و این گوشت خواهر کیست که بیرحمانه جویده میشود. حالا، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
مثال دیگر:
سرخ که پوشیدم نیمرخی شدم از ماه/ چشمها برق زدند/ .../ سیاه که پوشیدم/ باز هم چشمها رها نکردند مرا/ زرد پوشیدم که سرد باشم/ اما چشمها نیشم زدند/ با زنبورهای خویش/ .../ بیرنگ که شدم/ به سنگم زدند/ .../ رنگینکمان شدم بیگمان/ حالا/ قطعاً چشمها متأثر استند از من/ یاهو/ تن تن رنگینکمان بودن بهتر است/ قطعاً.
اگر خواسته باشیم طنز گزندهای را که در این چند جمله بیان میشود توضیح و تفسیر کنیم، شاید کتاب قطوری شود، اما پیام طنز روشن است: تا بی پیرایه و صادق و یکرنگ باشی به ترتیبی گریبانت را میگیرند و اگر این هنر را داشته باشی که بوقلمونصفتانه هر لحظه به رنگی درآیی و هر لمحه با نیرنگی بیامیزی آن وقت است که همه از تو حساب خواهند برد.
در جایی خواندم که خانم منتقدی در مورد فروغ نوشته بود: «او (خالده فروغ) به شکل گستردهای با تمام نجابت سبز و بیآلایشانهاش در سرایش، به دغدغهها، ماجراها، نابهسامانیها، اسارتها و... اجتماع جنگزده... به شکل ممتدی میپردازد و تا جایی که کمتر «منی را در من منی خودش، در خلوت عاشقانهی یک زن جوان مییابیم.»
این را از آن خانم منتقد میپذیرم که بیشترینه شعرهای فروغ یکچنین رنگ و بویی دارند اما این هم حقیقتی است که زندهگی خصوصی فروغ و خلوتگزینیهای روحانی و تنهاییهای او نیز عجین و آمیخته است با سرشت و سرنوشت ملت پامال ستم و مظلومی که فروغ حتا در خلوت خویش با من خودش و جهان شعرش نمیتواند از آن فاصله بگیرد.
مگر خواهر بزرگ فروغ (خواهر هنری فروغ را میگویم منظورم شادروان فروغ فرخزاد است) در بیشترینه شعرهایش از یکچنین اندیشهای تبعیت نمیکرد؟ او حتا در عاشقانهترین لحظههای زندهگیاش نمیتوانست دگرگونهاندیشیهایش را به دست فراموشی بسپارد. به این رکنها از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» امعان نظر بفرمایید:
... ای یار، ای یگانهترین یار!/ چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند/ وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد/ چگونه میشود به سورههای رسولان سرشکسته پناه/ آورد؟
خالده فروغ شاعر صاحب اندیشه است. شعر او همواره لباسی از تفکر و اندیشه -تفکر و اندیشهای که پیوسته در برابر استبداد و نابرابری و ستم و تزویر و ریا قد راست میکند -بر تن دارد. شاید به همین دلیل است که شعر او از صمیمیتی شاعرانه لبریز است. ادا و اطوارهای روشنفکرانه را بر نمیتابد، از تظاهر و تفرعن بیزار است و چشمهی زلال صمیمیت شخصی او چنان در تار و پود شعرهایش جاری میشود که شعر او زبان حال ما نیز میگردد.
و دفتر اخیر او نیز در یکچنین حال و هوایی نفس میکشد؛ شعرها در حالی که هر کدام پیام خاص خود را دارند، سایهی اندیشهها و نگرشهای انسانی فروغ نیز چون هالهای نورانی بر فراز سر آنها می درخشد.
دفتر شعر «فردای من اتفاق میافتد در دیروز» دارای نوزده پارچه شعر است که باید در مورد هر یک آنها یا حد اقل در مورد بیشتر آن پارچهها به تفصیل سخن گفت. اکنون که فرصت کافی برای این کار میسر نیست، علیالعجاله به گونهی مختصر در مورد یکی از سرودههای این دفتر، اشارتهایی دارم که حیفم میآید آنها را ناگفته بگذارم و بگذرم:
اولین شعر این مجموعه سرودهی بلندی است که «درنگ ناتمام» نام دارد. شاعر در این شعر در طول یک سفر درونی و خلسهآمیز به واقعیتهای تکان دهندهای دست مییابد:
این سفز با «تردید» آغار میشود و به «حیرت» میرسد... باز هم همان شک و تردید در مورد همه چیز و باز هم همان حیرت و سرگشتهگی. شاعر پس از هر نوبت شک و تردید و حیرت و سرشکستهگی دوباره به جهان پیرامون خویش باز میگردد. این رفت و برگشت و تردید و حیرت پیوسته ذهن شاعر را با خود میکشاند تا آن که او در جریان این سیر و سفر حیرتانگیز و رازناک هر لحظه به کشف جدیدی از زندهگی انسانِ خودفروختهی عصر ما و واقعیتهای دهشتناک حول و حوش او دست مییابد.
اگر من درست فهمیده باشم خالده فروغ در این سفر درونی نه تنها به چاهسار وضعیت مهیب کنونی سرزمین خودش نقب میزند، بل در خلال واگویهی دردناک وضعیت خودی در واقع موقعیت اجتماعی– فرهنگی جهان وانفسای امروزین را نیز به گونهی دقیقی تصویر میکند.
در توالی این سفر حسرتآلود و جادویی، شاعر به این واقعیت تلخ میرسد که «این بار زمین لرزهی نیرومندی داشت» و هرچه را که از آدمی و آدمیت و حقیقت و وارستهگی و ضمیر و وجدان و معنویت بوده، به هیچ مبدل ساخت، از صداقت اثری بهجا نماند و صداقت را تنها میتوان در حیوانات به جستجو نشست، مثلاً در قلب تپندهی یک آهوی معصوم صحرایی و دیگر «هیچ». اکنون ما دیگر ساکنان سرزمینی شدهایم که نام آن «هیچستان» است. ما امروز در دستان خویشتن به جز «هیچ» چه چیزی داریم؟ و اگر به این مقوله از زاویهی دیگر بنگریم آیا نمیتوانیم گفت: اینک ما در جهانی به سر میبریم که نام آن «هیچستان» است؟ مگر همین اکنون بسیاری از ما که در غربتکدهی غرب نفس میکشیم، جز «هیچ» چه استیم و به جز «هیچ» چه داریم؟ و اینجا که ما زندهگی میکنیم مگر خودش «هیچستان» بزرگی نیست؟
فرجام این نوستالژی مصبیتبار که غربت انسان را ، که جدا شدن انسان را، که تهی شدن انسان را از هویت اصلی و انسانیاش و از جهان معنوی و روحانیاش بیان میدارد، بلآخره به تنهایی و انزوا منتهی میشود و به یک مسخ بیانتها میرسد.
حالا اگر کسی ادعا کند که این شعر یا شعرهای دیگری از این دست در این دفتر بیانگر یأس و نومیدیاند، شاید ادعای بیهودهای نباشد، اما بر این واقعیت آشکار نیز نمیتوان چشم پوشید که آیا منظر امروزی جهانی که در برابر ما گسترانیده شده روزنهی امیدی را نیز بازتاب میدهد؟ و خواهر بزرگتر فروغ، نیز سالها پیش به یکچنین نتیجهای نرسیده بود:؟
زشب خستهگان یاد کن شبی آرمیدی اگر
سلامی هم از ما رسان، به صبحی رسیدی اگر
کجا میکند چارهای، شبی بر ورق پارهای
ز خورشید انگارهای، چو طفلان کشیدی اگر
در اینجا از بیان این حقیقت نباید خود داری کنیم که آنانی که بوق و کرنای عدم ضرورت معنا در شعر را بلند میکنند و ادعا دارند که تنها فُرم است که در محراق ارزش هنری قرار دارد، برای من قابل پذیرش نیست، یا حد اقل این قدر میتوانم بگویم که شاعر و نویسندهی سرزمینی که من در آن تولد یافتهام در مقطع کنونی تاریخی که ما در آن به سر میبریم نمی توانند نقش معنا و تفکر و اندیشه را در آفرینشهای هنریشان نادیده انگارند.
با این همه باید اعتراف کنم که از این دست شعرهای خالده فروغ به برداشت من، رسیدن به پیام یأس و ناامیدی نیست بل من این شعرها و از آن جمله شعر بلند «درنگ ناتمام» را بیاننامهی محکومیت نسلی میدانم که ما هم شامل آن استیم؛ نسلی که به ارزشها پشت پا زدهایم و ناظر بیتفاوت انتحار معنویت خویش بودهایم.
من در اینجا سر آن ندارم که به کمیها و کاستیهای مجموعهی حاضر بپردازم، اما تذکر چند نکتهی مختصر را در این فرصت ضروری میشمارم:
۱- در بعضی موارد شاعر اسیر سهلانگاری میشود و از گذاشتن علایم تنقیط امتناع میورزد که این کاستی ممکن است برای برخی از خوانندهگان مشکل برداشت معنایی ایجاد کند:
مثلاً در صفحهی (۱)، سطرهای ( ۱۲ و ۱۴) گذاشتن علامت سؤال ضروری است، زیرا این شعر در متن یک گفتگو شکل میگیرد، و اگر در مواردی که ایجاب میکند این علامت را نگذاریم، فهمیده نمیشود که سخن به چه کسی تعلق دارد، به «من» یا به «منی»؟
در همین شعر و در بعضی شعرهای دیگر نیز شاعر در گذاشتن علامت سؤال امساک به خرج داده است.
۲- برای افادهی بهتر معنا برخی رکنها که باید به گونهی نردبانی نوشته میشدند، نشدهاند که این کار سبب میشود تا خواننده به مشکل ارتباط میان رکنها را بر قرار کند:
به گونهی مثال در صفحهی (۴) سطر (۲۱) باید واژهی «خواندم» به شکل نردبانی بعد از جملهی «در آن سوی» میآمد تا انتقال معنا را آسان میساخت و خواننده را از سردرگمی میرهانید.
۳- در مواردی مختصر شاعر در گزینش واژهها دچار اشتباه میشود:
مثلا در صفحهی (۱۴) سطر (۱۹) به جای «انبان» از کلمهی «انبار» استفاده شده است، همچنان در صفحهی (۵۴) سطر (۱۰) «در قامت» آمده است که باید به جای آن «بر قامت» نگاشته میشد، و اندک موارد مشابه دیگر.
۴- بعضی از شعرها به گونهی کامل و برخیها به گونهی قسمی برهنهاند و شعارگونه و کمتصویری، این بخشها بیشتر با زبانی مستقیم و بدون آرایههای کلامی ارایه شدهاند:
مثلاً در شعر «برباد رفته» صفحهی (۳۳) میخوانیم که: یک تن از میان هزاران تن نمیداند/ که برباد رفته است/ هزاران تن دیگر نیز نمیدانند که/ برباد رفته اند ...
این شعر تا فرجامین سطر به همین شیوه ادامه مییابد و بارِ گران شعارگونهگی بر شانههای آن سنگینی میکند. مثالهای دیگری نیز از این دست میتوان اینجا و آنجا در این مجموعه ملاحظه کرد.
این درست است که شعر شاعر مثل فرزند او عزیز است، آفریدن شعر خوب ریاضت میخواهد و شبزندهداری و دود چراغ خوردن، اما اتفاق میافتد که گاهی فرزند یا فرزندانی ناقصالخلقه متولد شوند. خالده با آن ذهن رسا و تخیل نیرومند و گستردهای که دارد باید در گزینش شعرهایش دقتی بیشتر از این مبذول دارد تا مجموعهای یک دست ارایه داده بتواند.
خالده فروغ در مرز چهل سالهگی قرار دارد. او هنوز جوان است و جادههایی ناکوبیده در پیش دارد. صمیمیت و ظرفیتی که من در او سراغ دارم به قول عربها با فرس قاطع میتوانم گفت که او در این جادهها با دلیری گام خواهد برداشت و جای گامهای بلند او بر جادهی شعر معاصر این سرزمین ماندگار خواهد بود.
سرور آذرخش
ماه عقرب سال ۱۳۹۱ خورشیدی
شهر وانکوور کانادا
|