در بسترم غلط میزنم
با غارغار کلاغان بسیاری در سرم
گرگ پیری انگار بغلم کرده
نه میخورد
و نه میهِلد
قوچ جوان خیالم را
در کابوسهایم آتشپارهای هستم
رها در آسمان
جنازهای افتاده بر «علمدار رود»
طالب جوانی از مدرسة «دیوبند»
سُرمه در چشمانش
ویزای بهشت در جیب جلیقة انتحاریش
مكان:
نشسته سر راهیی در سرک «کارتهسخی»
زمان:
ظهر عاشورای سال هزار و چارصد و سي و سي هجری است
کجاست تعویذ پدر بزرگ که آرامم کند؟
**
دیریست رسولان
با لوحهای بشارتشان
به غارها بازگشتهاند
و طومارهای شفابخش
در طاقهای معابد
سهم موریانههای جوندهاند
بودا سالهاست
با چشمان بسته
در معابد متروک جهان
به خواب رفته
صورتش را در بامیان تراشیدهاند
زانوانش را در «هندوستان» شکسته
و مغزش را در «ميانمار» متلاشی کرداند
نه تقویم کهن «مایاها» راست میگوید
نه ستارة دنبالهداری نشانه رفته
این جِرم ستمکار را
چه کنم با شعرهای
که چینی از جبین جهان باز نمیکند
چه کنم با فکری که «راهی به رهایی» نیست
با کیشی که آرامم نمیکند
لامپهایی را دیدهام که از روشنی ترکیداند
و روشنفکرانی را که از تاریکی
پدرم میگفت:
روشنفکر بودن ساده است
روشنروان باش
حال چه روشنفکر باشم
چه روشنروان
چه ميتوانم با سرطانی که در معده کویته افتاده
با سلی که در ریههای پاکستان است
با جنونی که در سر کابل است
دیروز میگفتند:
بجنگ کیشت را رسمیت ببخش
امروز میگویند:
کیشت را عوض کن
در بسترم غلط ميزنم
و به نامهاي مظلوم تاريخ فكر ميكنم
آدم
موسي
عيسي
محمد
افغاني
هزاره
دیریست
موسی را در «نوارغزه» راه نمیدهند
و محمد را راه سفر قندهار گروگان گرفتهاند
از عیسی چه مانده جز غسل تعمیدی که سهم کشیشان است
و از موسی قطعه زمینی که باید پس گرفته شود.
و از محمد وعدة بهشتی که میراث انتحاریان است
ده سال قبل دوستی از من پرسید:
رنج بزرگ زندگیت چیست؟
گفته بودم
نگاه انسان محتاج
اما کودکان ميانمار
میگوید:
نگاه انسان هراسان
ترس در چشم آدمها آشناست
و گرسنگی در معدهشان
آدمهايي كه گوشت دارند
و درد گرسنگي را حس ميكنند
چه پشتون باشد
چه هزاره
باید پیش از همه چیز
ناتوانی آدمها را به رسمیت شناخت
پاییز است
فصل بُرنایی باد پریشانکار
و تنهایی این گردوی لمیده بر آستان قدیسهای گمنام
که یکی یکی
برگهایش را به جاروب رفتگر پیر میسپارد
نه دراین برگهای آفت رسیده مانایی است
نه در تنه ستبر این گردوی پیر
که ریشه به ریشه کوه کهنسال سپرده است.
از یاد میرویم
مانند پچه پچههامان از طاق این کوه
مانند بوی عطر تو از پیراهنم
و نامت از حافظه موبایلم
در بسترم غلط میزنم
با غارغار کلاغان بسیاری در سرم |