کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
زن طلایی


یزدان هدیه ولی
 
 

 

به زانو در‌آمده‌ام که دهان زمین را بگشایم. دندان‌های زرد و چرکینش ممانعت می‌کنند. دندان‌های زرد و چرکینش یعنی همان انگشتان خودم. این مادر، مادرِ طبعیت نیرومندتر از من است. آن‌قدر که می‌ترسم اگر دهان بگشاید فقط برای فروریختن من خواهد بود. عجبا! از آن فانتزیی تمام عمرم، از مردن، می‌ترسم. زمین نمی‌تواند و نباید مرا هنوز ببلعد. فاتحانه دهانش را خواهم گشود. چیزی است که مرا نیرو می‌بخشد. ببین این‌جا کنارم، این توتۀ سیاه را که می‌بینی، این توتۀ سیاهی که مگس‌ها به غارتش هجوم آورده‌اند؛ این اصلن پوست و استخوان است. این توتۀ سیاه لحظه‌یی پیش کودک من بود که از فرط گرسنه‌گی نمی‌توانست بگیرید. مانند این لحظۀ من که از فرط گرسنه‌گی نمی‌توانم سوگ‌وار باشم. این زمین لعنتی دهان نمی‌گشاید تا آخرین غرور مادرانه‌ام را در دفن کردن کودکم احساس کنم. این مگس‌ها چه‌قدر حقیرند. چه گستاخانه و بی‌رحمانه به‌جان بچۀ بی‌جان من افتاده‌اند. عجب جسارت بی‌شرمانه‌یی دارند! از‌ین دست‌های وحشتناک من هیچ نمی‌ترسند. مرا که از شکل این دو شبح سیاه دهشت فرا می‌گیرد و تنم را که از سرما گاهی نلرزیده است، از وحشت می‌لرزاند. این زمین مغرور چرا لب از لب جدا نمی‌کند؟ این زمین مغرور هم از این دو شاخ خشکیدۀ دستانم نمی‌ترسد ورنه تا به حال باید با جیغ و فریاد دهن پاره می‌کرد. مگر زمین گرسنه نیست؟ من که از گرسنه‌گی انسان باقی نمانده‌ام. غم را بلدم چه‌گونه گول بزنم اما این گرسنه‌گی لعنتی خیلی زیرک‌تر از من است. هرچه می‌رانمش نمی‌رود. یادم است از دست همین گرسنه‌گی بود که با یک مرد خوابیدم. او هم گرسنه بود و من هم. شنیده بودیم که معجزه‌یی است در عشق ورزیدن که هر غم و مصیبتی را از پا در می‌آورد. هر کسی این را گفته بود، گرسنه نبود. معجزه‌یی در آن نبود، شکمم از همخوابی با آن مرد پر شد، اما گرسنه‌گی از پا درنیامد. پس از آن بیش‌تر گرسنه بودم. پس از آن برای دو تن گرسنه بودم. مدتی‌ست از فریاد به سوی آن انسان‌های نوع دیگر هم دست کشیده‌ام. آن‌هایی را می‌گویم که عابرین این قلمرو مهیب‌اند و با کمره‌های‌شان به چشم کور ما نور می‌افشانند. شنیده‌ام غم آن‌ها بزرگ‌تر از غم گرسنه‌گی من است. در زیر جلدهای نفیس و نرم‌شان غم‌هایی است که من از درکش عاجزم. فقط این را می‌دانم که غم‌های آن‌ها تلخ‌تر و بزرگ‌تر از غم من است. باید هم که چنین باشد زیرا من چیزهایی دارم که آن‌ها ندارند. طبعیت مال من است. وقتی تشنه هستم آفتاب فقط برای من می‌درخشد. وقتی سردم می‌شود باد فقط برای من می‌وزد. وقتی اندوهگین هستم شب فقط برای من تاریک است. این مگس‌ها و این زمین! آن یکی تنها نمی‌گذارد بچۀ مرا و این دیگرش آغوش نمی‌گشاید. این مگس‌ها از کدام تبار ذلیل‌اند که تنها به فکر شکم اند؟! مگر این‌ها هم مانند من گرسنه‌اند؟ باری، حس می‌کنم خدا من و بچه‌ام را آفریده بود که رزق این مگس‌ها را تعیین کرده باشد. هرچه دارم رد‌شان می‌کنم نمی‌روند. دستان من نمی‌توانند گور بچه‌ام را از زمین بگیرند. دستان من نمی‌توانند لاشش را از دست لشکر مگس‌ها بیرون کشند. فکرش را که می‌کنم، شاید این ‌طوری به‌تر است. اگر بچه‌ام را گور کنم باید بعدش در جست‌و‌جوی نان شوم و اگر نان پیدا کنم شکمم سیر می‌شود. شکم اگر سیر شود، سوگ به من چیره خواهد شد. گرسنه‌گی مرا نمی‌کشد، هرگز نتوانسته است. اما غم خواهدم کشت. پروردگارا، ببین و از من خدایی را بیاموز! من به این مگس‌ها خدایی هستم که تو به من نبودی. بگذار، تن بچۀ من مال شکم این مگس‌های گرسنه و منفور باشد.
نو‌ش‌تان باد!
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۳،          سال    هشتم،    جدی       ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           اول جنوری      ۲۰۱۳ عیسایی