من شاخه يی شکسته و تقدير پر ز تير
آماجگاه خنجر نا مردمی دلم
يارا پناه باش به اين مرغ در قفس
ميپژ مرد به خلوت بی همدمی دلم
دستم به دل منه که غم آزاد ميشود
اينجاست شعله يی که به فرياد ميشود
من بيستون دردم و تنديس ياد ها
از ريزه های قلب من آباد ميشود
تا تو میآیی غزل میریزد از لبهای من
با دو باره دیدنت میپژمرد غمهای من
از کرامات حضورت سبز میگردد دلم
وز ترنم های چشمت بشگفد دنیای من .
ایا نگاه تو رنگینی یی بهار بیا
طراوت صد باغ و آبشار بیا
دلم زبوسه گرفتست بی تو صد اندوه
ایا تو گرمی صد بوسه و کنار بیا .
ما ا ز هجوم حادثه لبريز گشته ايم
بسمل ز لجه های ستم خيز گشته ايم
راوی یی بی مروت افسانه های تلخ
از دشنه يی جفای تو خونريز گشته ايم
از دهر به یک یار خوشیم , این زما باز مگیر
وز یار به دیدار خوشیم , این زما باز مگیر
در بند غمش اگر کشد , دم نزنیم
دیوانه سر دار خوشیم , این زما باز مگیر .
برخاستم که شور قیامت به پا کنم
در قلب و دیده های تو اتش به پا کنم
بګذار تا قیامت کبرا به پا شود
تا جان تو زوسوسه یی تن رها شود
پیرانه سر دلت به جوانی رسیده به
دست دعا مبر: که قیامت نشسته به.
عارفه بهارت
|