در بسترش افتاده یک فرسوده، یک بی دین
می سازد از روح خودش یک سفره ی رنگین
می ریزد از پیراهنش سودای دیشب را
می ریزد از پیراهنش یک آسمان نفرین
گاهی دوچشمش باز، گاهی دستهایش سرد
گاهی به خوابی ژرف، گاهی خلسه ی سنگین
مردی که می خواهد بسازد سرنوشتش را
مردی که بعداً می کند بر طالعش تمکین
گاهی میان سنگ ها مانند یک فرهاد
گاهی پشیمان می شود مانند یک شیرین
گاهی هوای خسته گی و ساحلی از شن
گاهی هوای رفتن از دیوارهای چین
گاهی هوای خودکشی، گاهی هوای گور
گاهی هوای آسمان در مسند پروین
مردی که گاهی بر خدایش می دهد دشنام
مردی که زاری می کند: مرگم بده! آمین |