شامگاهان که به خلوتگه دل
شمع چشمان تومی افروزم
ديده بر عالم وهستی وبهشت
جزتوای پاک: همی بردوزم
شامگاهان که به خلوتگه دل
نقش يادتوکشم ازحسرت
چون سپندی به سر مجمرعشق
جان دهم, ليک درآه وعسرت
شامگاهان که به خلوتگه دل
گل ديدارترامی چينم
به سلامم به کلامم به غمم
نقش دسـتان ترامی بينم
شامگاهان که دل آواره شــود
زکنارم , به بــــــــرت لانـه کند
خلوت سنگی وغمگين مـــــــرا
با سرود وغزل آشفته کنــــــد
شام گاهان من ودلتنگيها
خفته برزورق مواج نسيم
از ديارغم وتنهايی هـا
ره سوی ساحل يادتو کشيم
شامگاهان که غم ام خسته کند
آيت پاک بشارت هستی
به کتابی که همه نوميديست
غزل شاد بهارت هستی
|