در گزینۀ «سایه و مرداب» پنجاه و چهارپارچه شعر لطیف ناظمی گرد آوری شده که این شعرها درمیان سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۰ خورشیدی سروده شده اند. به زبان دیگر« سایه و مرداب» نمونۀ دو دهه شاعری لطیف ناظمی است. دو دههیی که افغانستان داغترین رویداد های سیاسی- اجتماعی را تجربه کرده است. چنان که نظام شاهی ودهۀ دموکراسی به تاریخ پیوست. جمهوری خانوادهگی داود خان که بساط هرگونه دیگر اندیشی را برچیده و نخستین تجربههای دموکراسی در کشور را عقیم ساخته بود، در نتیجۀ یک کودتای خونین جای خود را به نظام داس وچکش وابسته به اتحاد شوروی گذاشت. نظامی که درمیان همه پدیده های مادی و معنوی خط سرخی کشید، خطی که انسان و گسترۀ بزرگ هستی او را نیز به دو بخش انقلابی و غیر انقلابی تقسیم کرد.
شخصیت فرهنگی ناظمی در چنین دورانی شکل گرفته است. من در این نوشته به « سایه و مرداب » نخستین گزینۀ شعر های او که در دهۀ شست خورشیدی به وسیلۀ انجمن نویسندهگان افغانستان انتشار یافته است، نظر دارم. می پندارم که جهت دریافت جایگاه شعر و شاعری ناظمی همین اثر می تواند بسنده باشد. برای آن که این اثرنه تنها دربر گیرندۀ سرودههای ناظمی در دوره های گوناگون زندهگی سیاسی – اجتماعی کشور است؛ بلکه نمونههایی از سرودههای شاعر در اوزان کلاسیک، اوزان آزاد عروضی و شعر سپید را نیز در بر دارد. می توان بر بنیاد آن چگونهگی تحول شعر ناظمی را در این سالهای پر حادثۀ سیاسی دنبال کرد.
ناظمی در سروده های کلاسیک
ناظمی شعر را با غزل آغاز کرده است. سال های ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۵ خورشیدی که نخستین سالهای شاعری اوست، شعر درکارگاه تخیل شاعرانۀ او عمدتاً در فرم غزل شکل گرفته است. او در این سالها از هفده تا بیست سال دارد. از چگونهگی بیان و تصویر پردازیهای ناظمی در این غزلها می توان گفت که او از همان آوان نوجوانی با قلههای بلند شعر کلاسیک فارسی دری چون حافظ ، مولانا، خیام و دیگران آشناییهای سودمندی داشته است. او درغزلسرایی خود در این دوره بیشتر در پی ذهن و زبان مولانا و حافظ است. البته نیم سده پیش از امروز، چنین امری برای شاعر نو جوانی می تواند گونهیی امتیاز به شمار آید نه مایۀ نکوهش.
آن چه که در پیوند به غزلسرایی ناظمی می توان گفت این است که او به سرعت به سوی ذهن و زبان شاعرانۀ خود گام بر داشته است. چنان که در سالهای پنجاه از غزلهایاو می توان به نام نخستین گامها در جهت غزلسرایی مدرن یاد کرد. به زبان دیگر او فاصله میان غزل سنتی و مدرن را در دو تا سه سال طی می کند.
نخستین غزل آمده در« سایه و مرداب»، « شعرنگاه» نام دارد که به سال ۱۳۴۲ سروده شده و مضمون سازیها در آن عمدتا بر محور مفاهم نرگس و استغنا، جنگ و سپاه، محمل وکاروان، میخانه و پیرمغان، صوفی و خانقاه، سرو و نسیم می چرخد که بیان گر حاکمیت ذهن وزبان شاعرانه گذشتهگان است تا نگاه شاعر به هستی.
نرگسم اما زاستغنا کله گم کرده ام
شاعر شهرم؛ ولی شعر نگه گم کرده ام
پیشتاز محملم از کاروان افتاده ام
افسر جنگ دلم؛ اما سپه گم کرده ام
بر رخم بکشا در میخانه ای پیر مغان
صوفی ام امشب زمستی، خانقه گم کرده ام
« بازگشت» غزلیاست که در ۱۳۴۴ سروده شده است، شاعر در این غزل به دنبال مولانا سرگردان است و زبان او را تقلید می کند. با این حال نوع دست و پا زدنهایی را به هدف رسیدن به زبان تازه تری درآن می توان احساس کرد.
باز آمدم باز آمدم، تا بوسه بارانت کنم
یک شب به بزم شعر خود، با بوسه میهمانت کنم
گر شکوه بر لب شد بلند، ای دختر گیسو کمند
با بوسه لبهایم ببند، تا شکر افشانت کنم.
البته آن چه را که زبان تازه گفتیم در کلیت غزل دیده نمی شود؛ بلکه در همین یکی دو بیت می توان آن را دید.
غزل دیگری است زیر نام « زنده بیدار». در این غزل نخستین بار گونهیی از رگههای نگرش اجتماعی را می توان در شعر ناظمی پیدا کرد، هرچند شیوۀ بیان ونگرش هنوز همان شیوۀ بیان ونگرش پیشینیان است.
این که می بینی به جام ما شراب ناب نیست
دسترنج باغبان پیر جز خوناب نیست
روز ها در خم به خود جوشید تا خورشید شد
آب انگور است این آتش، خدا را آب نیست
عشق اگر جویی تن وجان را به توفانها سپار
رود هم گر از تپش واماند، جز مرداب نیست
زنده بیداریم و فیض از بامدادن بردهایم
بر لب دلدادهگان هرگز سرود خواب نیست
دل نمی بندم به فرش مخملین دیگران
بوریای من به چشمم کمتر از سنجاب نیست
آن گونه که گفته شد. در این شعر نوع نگرش اجتماعی با شیوه های بیان و پرداز پیشینیان درهم آمیخته است. مصراع « روزها در خم به خود جوشید تا خورشید شد» خواننده را به یاد قصیدۀ« مادر می » رودکی سمرقندی و شعر معروف منوچهری دامغانی « آب انگور بیارید که آبان ماه است» می اندازد. به همین گونه در مصراع دیگرمقابلۀ مخمل و بوریا، نوع مفهوم تکرار شده در غزلهای بیدل است.« آسودهگان گوشۀ دامان بوریا / مخمل خریده اند ز دکان بوریا» اما از امروزیان من با خواندن این مصراع: « دسترنج باغبان پیر جز خوناب نیست» به یاد شعر « انگور» نادر نادرپور افتادم.
در پیوند به این غزل می خواهم این نکته را نیز بگویم که بارق شفیعی در گزینۀ «ستاک» درهمین وزن و قافیه با نگرشهای همگونی نیزغزلی دارد که به مقایسۀ غزل ناظمی بیشتر حال وهوای دیگرگونه خواهانه دارد. این امر شاید نوع مشاعره در میان این دوشاعر بوده، شاید هم آنها به گونهیی به مقابله و پاسخ گویی در برابر هم پرداخته اند. این هم بیتهای از غزل بارق شفیعی:
هرد ل بی تاب را تاب شراب ناب نیست
آتش است این در دل پیمانه آخر آب نیست
طاقت پروانه خواهد، آرزوی آتشین
شعله را در بر کشیدن کار هر بیتاب نیست
موج شو از خود برا بر دوش توفان سیر کن
گرد خود گشتن به جز خاصیت گرداب نیست
هر قدم در زندهگانی انقلاب دیگر است
هوش کن کهسار هستی بستر سنجاب نیست
ناظمی درغزل «بیگانه» که به سال ۱۳۴۵ خورشیدی سروده است، بیشتر تعهد اجتماعی نشان می دهد و می خواهد هشدار دهد که باید صف خود را از صف بی هنران و بد گهران که می تواند صفتی باشد برای اریکه نشینان و زورمندان، جدا کرد.
ما گذشتیم زهمبزمی این بیهنران
ای خوش آن الفت بیمقصد صاحبنظران
بس که مار سیۀ دهر گزیدهست مرا
بیم دارم ز طناب سیۀ همسفران
پند و اندرز همه نقش بر آباست، مخوان
نکند فایده یاسین تو در گوش خران
ناظمی در این غزل، ضرب المثل های را که می گویند:« مارگزیده از تناب ابلق می ترسد، یا این که: یاسین خواندن در گوش خر فایده ندارد» به خوبی به کار بسته و به شعرش محتوای ژرفتری بخشیده است. در دهۀ پنجاه خورشیدی ناظمی درغزلهایش دیگر کمتر از پنجرههای صور خیال گذشتهگان به هستی می نگرد؛ بلکه غزل های او در این سالها چه از نظر زبان و چه از نظر محتوا رنگ و بوی روزگار خود را پیدا می کند و ناظمی می رود تا این راه دشوارگذار را با پاهای خود طی کند و زندهگی را باچشمان خود ببیند.
تو می روی و غمت عاشقانه می ماند
کنارم این دل پر از بهانه می ماند
دو برگ یاد غمین از بلوط چشمانت
به باغ خاطره هایم نشانه می ماند
خدای من که چه درد آور است قصۀ کوچ
پرنده می رود و آشیانه می ماند
در غزل دیگر می خوانیم:
شگفته می روم از کوچه باغهای تنت
پرم چو باد بهاران زعطر یاسمنت
درخت پرگل طوبا منم که روییدم
چه عاشقانه به باغ بهشت پیرهنت
مرا هزار خط عارفانه در یاد است
ز آیه آیۀ سبز کتیبۀ بدنت
می توان گفت که ناظمی با همین غزلها راه خود را از غزلسرایی سنتی جدا کرد و همراه با محمود فارانی و واصف باختری نخستین سنگپایه های غزل مدرن در کشور را گذاشتند. این شاعران را می توان از راه گشایان غزل مدرن در کشور خواند. امروزه غزل در افغانستان چه از نظر ساختارهای زبانی و چگونهگی بیان تحول گستردهیی یافته است؛ امروزه غزل مدرن نسبت به غزل سنتی مولفه های دیگری دارد. امروزه نمی توان با افزار های سنجش غزل سنتی به سراغ غزل مدرن آمد و بدینگونه شعر مدرن معیار ها و موازین نقد ادبی را نیز متحول ساخته است؛ اما این همه تحول نمی توانست رنگ گیرد، تا اگر شاعرانی نیم سده پیش از این، نخستین تخمههای شعر مدرن و غزل مدرن را در کشتزار شعرمعاصر افغانستان نمی افشاندند.
این نکته را باید نیز بگویم که ناظمی پس از رسیدن به شعر آزاد عروضی و سپید، بیشتر در همین عوالم سرود و گویی به گونهیی از غزل فاصله گرفته بود، تا این که در سالهای حاکمیت طالبان گزینهیی از غزل های او زیر نام « باغ غزل» در پشاور پاکستان انتشار یافت و نشان داد که شاعر در کنار شعر آزاد عروضی و سپید با غزل نیز پیوندی و دیدار هایی داشته است. در این نبشته ما «باغ غزل» ناظمی را دق الباب نکرده ایم.
زبان و فضای ذهنی ترانه های ناظمی در« سایه و مرداب» زبان یک دست نیست. گاهی او با ذهن و زبان خیام سخن می گوید و گاهی هم خودش است که دربرابر ما ایستد به زبان دیگر او از ذهن و زبان خیام می آغاز وبعد می رسد به خودش :
این میکده مسجد نیازی بوده ست
خشت سرخم مهر نمازی بودهست
وان رشته که ساقی به سرخم می بست
عمامۀ شیخ پاکبازی بودهست
نوع پیروی از زبان و ذهن شاعرانۀ خیام است که در نخستین مصراع، خواننده به یاد همان رباعی معروف خیام می افتد:« این کوزه چو من عاشق زاری بودهست». با این تفاوت که در رباعی خیام نوع وحدت موضوع وجود دارد؛ اما در رباعی ناظمی در هر مصراع موضوع جداگانهیی به میان آمده است. این رباعی به سال ۱۳۴۵ خورشیدی سروده شده است. در همین سال شاعر دوبیتی دارد زیر نام« اعتراف» که امروزه یکی از معروفترین دوبیتیها در شعر معاصر کشور است.
شبی پرسیدمش با بیقراری
که غیر از من کسی را دوست داری
دو چشمش از خجالت برهم افتاد
میان گریۀ خود گفت آری
یا در این دو رباعی دیگر که ناظمی از حس، عاطفه و دریافت خود سخن به میان می آورد.
ای قامت تو قامت آزاد درخت
همبوی گل و بهار و همزاد درخت
امروز دو گیسوی تو انداخت مرا
بر یاد شب و گندم و بر یاد درخت
×
شب عطر دو گیسوی ترا باد آورد
بر سوختهگان بوی ترا باد آورد
بر باغچۀ تنت گذر داشت مگر
کاینجا گل شببوی ترا باد آورد
ناظمی و چهارپاره سرایی
ناظمی عمدتاً به سال ۱۳۴۵خورشیدی، به چهارپاره سرایی می رسد. هرچند چهار پاره در اصول خود بیشتر با شعر کلاسیک همخوانی دارد، با این حال پس از فرو شکستن دیوار های پست و بلند اوزان عروضی به وسیلۀ نیما، این فرم در سرودههای شاعران مدرن رونق بیشتری پیدا کرد. شعر افغانستان با عبور از برزخ چهارپاره سرایی است به آوزان آزاد عروضی می رسد. ناظمی در چهارپارههایش بیشتر به تجربههای فردی خود نزدیک می شود؛ اما با نوع ذهن و زبان رو مانتیک و بیشتر با من فردی خود دست و گریبان است.
دیگر زسنگ ساحل تالاب چشم من
مرغابی خیال تو پرواز می کند
در آسمان غربت بیگانه های دور
سیمرغ یادها سفر آغاز می کند
در شعر دیگری
من تخمههای سبز نگاهم را
در کشتزار چشم تو می کارم
باران بوسه می شوم و یک شب
بر دشت گونه های تو می بارم
در چهارپارههای او می توان سایه روشن چهارپارههای فروغ فرخزاد و نادرنادرپور را دید که گاهی این سایهها خیلی ها غلیظ هم می شوند.
آن پیکری که ساختم از موم آرزو
در آتشی فریب تو آبش نموده ام
و ان بت که سالهاست تراشیدم از امید
با تیشۀ غرور خرابش نموده ام
این پاره، با شدت شعر« پیکر تراش» نادرنادرپور را در ذهن خواننده تداعی می کند. این سایه را گاهی در نیمایی های ناظمی نیز می توان دید. در شعر « توکیو» می خوانیم: «برزیگران ده، همه داسها به کف/ بر سنگفرشهای سیه داد می زنند.»/ این سطر ها می توانند یاد آور این شعر نادرنادرپور باشند: «آهنگران پیر، همه پتکها به دست/ با چهره های سوخته در نور آفتاب.»
شعر « سایه و مرداب» که نام کتاب نیز از آن گرفته شده در کلیت شعری است با آمیزههایی از توصیف شب و طبیعت که در نهیات همه مضمون پروری وصور خیال شعر در خدمت یک حس و عاطفۀ رومانتیک و یک عشق سیاه و بیان قصههای عشق گناه آلود شاعر با تالابی در دامنۀ کوهی می رسد.
در پس آن صخرۀ پیر و عبوس
دور از دامان شالیزار ها
کهنه مرادبیاست تاریک و خموش
لای در لای گونهاخارها
×
سایهیی هر شب زلای کاجها
پای می گیرد کنار آبگیر
شبپرکها می پرند از خواب خویش
دور می گردند لک لکهای پیر
×
این منم آن سایۀ مطرود شب
خسته از تکرار و لبریز از گناه
می کنم در گوش این مرداب سر
قصۀ دلگیر یک عشق سیاه
ناظمی و شعر آزاد عروضی
ناظمی در سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۴۷ خورشیدی از فرم چهارپاره گامی فراتر می گذارد ومی رسد به نخستیین تجربههایش در اوزان آزاد عروضی. نیمای های ناظمی در آغاز به مانند، چهارپارههایش ادامه همان حس و عاطفۀ رمانتیک اوست. مثلاً در شعرهای« با بهار، پنجرۀباز، میان خواندن وراندن، خندۀ باد» ویکی دو نمونۀ دیگر.
با این همه شعرهای ناظمی در اوزان آزاد عروضی از نظر محتوا طیف گسترده تری می یابند. دیگر آن شاعر رومانتیک جایش را می دهد به شاعری که نسبت به رویدادهای سیاسی - اجتماعی کشورش با هشیاری و تعهد واکنش نشان می دهد.
به بیان تفاوت زندهگی رده های گوناگون اجتماعی می پردازد. خواهان عدالت است و در برابر بی عدالتی می ایستد. نگرش شاعرانۀ او دیگر گونی می یابد. در شعرکوتاه « دروغ» بر یک باور داشت عام اجتاعی خط بطلان می کشد و آن را به گونۀ بیان می کند که بی عدالتی سبب این همه تفاوتهاست. مردم می گویند به هرجا که بروی آسمان همین رنگ است. اما شاعر از دید اجتماعی آسمان را در همهجا یک رنگ نمی بیند.
کی گفتهاست ترا
به هر کجا که روی آسمان همین رنگاست
که من،
زبام خانۀ خود تا به بام همسایه
دوآسمان دگرگونه سالها دیدم
ناظمی با کاربرد اسطورهها، کارنامههای شخصیت های اسطورهای، رویدادها و شخصیت های تاریخی ، مکانهای اسطوره ای و تاریخی و موضوعاتی از این دست، گاهی رغبت گسترهیی به کاربرد این گونه موضوعات نشان می دهد که این امر د مواردی شعر او را به تکرار نامها، مکانها و اسطوره ها بدل می کند. در شعر« خفته» با چنین مسالهیی رو به رو هستیم. شعر محتوای درهم پیچیده و گسترده ای ندارد، شاعر می خواهد معشوق چشمانش را باز کند وبا او به سخن در آید؛ اما این همه نام های تحمیل شده بر شعر نمی گذارد تا ذهن خواننده به جوهر و محتوای شعر رسوخ کند. پارهیی از این شعر را این جا می آوریم:
الا بر نشسته
تو بر مخملین هودج خواب نوشین
در معبد نوبهار دو چشمت
توبکشا بر آتشپرستان مومن
بر این خیل زوار دلگیر و در بند
مغان دو دستم
پرستندۀ گوهر نور و آتش
ستایشگران اهورای نامت
رسولا عشقند.
توبگذار بر نیزهداران مژگان
رسولان عاشق بتازند
شبی کار این پاسبانان بسازند
تو بگذار اهریمن خوابها را
به زنجیر های اسارت ببندند
چو ضحاک پتیارهیی در دماوند
در این شعر خواننده در انبوه از نامهای اسطوره ای و روایتهای اسطوره ای و دینی وجایگاه های تاریخی خود را گم می کند. اگر خواننده بر این همه نامها و روایتها آگاهی نداشته باشد، اساساً نمی تواند چیزی از شعر دریابد، در حالی که شعر از محتوا و زبان ساده یی بر خورداراست.
در این شعرضحاک را در دماوند می بینم. زردشت را در معبد نوبهار با اوستا، مغان را می بینیم در آتشکده ها با کتاب های زند وپازند ، اهریمن را می بینمیم در مقابله با اهورا. در جهت دیگر کاربرد واژگان کهن مانند هودج، پتیاره، گشن بیخ، فرۀ ایزدی و ردا به گونۀ مانع آن می شوند تا ذهن خواننده بتواند که این همه حجم نامها و واژگان کهن را بشکافت و برسد به نهانگاه شعر که محتوای بزرگ و پیچیدهیی هم ندارد.
در نیمۀ دوم دهۀ پنجاه خورشیدی بیان سیاسی در شعر های ناظمی بر جستهگی بیشتری پیدا می کند. این درست زمانی است که نظام جمهوری داود خان بر دهانها مهر کوبیده است. رسانههای غیر دولتی تعطیل شده اند. سازمانهای سیاسی دیگر حق فعالیت آزادانۀ سیاسی را ندارند. بر دروازۀ مجلس نماینده گان قفل آویخته شده است. داودخان رهبر وقاید ملیاست که چنان عقل کل نه تنها رییس جمهور است، بلکه بر کرسیهای شورای انقلابی، صدارت، وزارت خارجه و وزارت دفاع نیز تکیه زده است. پس از او برادرش سردار محمد نعیم خان است که بر معاونیت چنین مقامهای لمیده است. در چنین روزگاری ناظمی شعری دارد زیر نام « بیدها». این شعر به بیان چنین استبدادی می پردازد. شعر ضجه و زاری نیست؛ بلکه خواننده را به امید واستواری در جهت تغیر فرا می خواند. در این شعر از سه
نماد استفاده شده است:« باغ آتش، باد و بیدها.»
این بید ها سر کش و مغرور اند و از باد نمی ترسند. این نکته در حقیقت بیان همان مثل سایر در میان مردم است که در موقعیت پایداری و مبارزه جویی به حریف می گویند که: «من بیدی نیستم که به هر بادی بلرزم» یعنی آماده به مبارزهام. این بید ها می توانند گروههای روشنفکران و مبارزان جامعه باشند. چنین است که این بید ها یکی و دو تا نیستند؛ بلکه بسیاراند و گویی هر کدام جنگلی را در خود پرورش می دهند، همان گونه که یک روشنفکر می تواند انبوهی را با خود داشته باشد. بدینگونه یک ارادۀ گروهی در فردی متمرکز شده است. نماد دیگر «باغ آتش» است. این باغ آتش می تواند مردم و یا بازهم نمادی باشد برای سازمانهای سیاسی که می خواهند با باد مقابله کنند. نماد سومین « باد» است که می تواند بیدها را در هم بشکند که نماد نظام حاکم است. بادها
بی ثبات اند و لرزنده، همان گونه که نظامهای سیاسی نیزثبات همیشهگی ندارند.
شعر پایداری شعر همیشه جاریاست، چه با مشخصه های مقابله با نیروی متجاوز بیگانه وچه هم با مشخصه های مقابله با استبداد خودی. از چنین دیدگاهی، بدون تردید شعر« بید ها» یکی از درخشان ترین شعر پایداری در ادبیات فارسی دری است.
در من تمام وحشت فریاد
در من تمام جرأت گفتن، سبز است
اما چه کس میان لبان من
این خنجر سکوت فرو بردهاست
اما چه کس دهان مرا مهر کردهاست
از قامت بلند درختان
وز انجماد خندۀ دهقان
تا صولت کذایی ماشین
در من هزار شعر نگفتهاست
در من هزار شکوه نهفتهاست
از من مکن عبور
من باغ سرخ آتشم ای باد
پنداشتی که هیزم خاموشم
از من مکن عبور که می سوزی
می بینی آن لهیب مرا روزی
هرضجه، هرمصیبت، هرشیون
در من درخت سرکش فریاد است
بیدیاست پر نهیب و گشن شاخ
زان بیدهای سرکش و مغرور
این بیدها زباد نمی ترسند
این بیدها تکاور و ستوارند
این بیدها نه یک، نه دو، بسیارند
ناظمی همپای زمان بیشتر و بیشتر به سوی شعر سیاسی گام بر می دارد و می رسد به نوع شعر سیاسی ارمان گریانه که گاهی در چنین شعر هایی سایۀ نوع ایدیو لوژیی را نیز می توان دید. مثلاً در شعر« بر فاتحان فصل بهاران» چنین می خوانیم:
در شهر آفتاب سفرداریم
در مشت های بستۀ مان اینک
صدها درفش سرخ بشارت
بر شانههای خستۀ مان اینک
پتک گران باور انسان
ما سوی شهر روشن آزادی
ما بر فراز قلۀ میعاد
ره می زنیم و بر لبمان جاریاست
حماسۀ رهایی انسان
با ما هزار کاوۀ آهنگر
با ما هزار رستم دستان
در« کاروان نوحه» خواننده با فرار گروهی مردم روبه رو می شود. این شعر، شعر فراراست وشعر مهاجرت به سرزمینهای دیگر، وقتی در شهری پرندهیی نمی خواند و درختی سبز نمی شود وجای کبوتران در آسمان آن پرندهگان آهنین پر پرواز می کنند، کسانی می گرزند و کسانی می مانند. لطیف ناظمی از چنین شهری گریخته است و این شهر نمادی از افغانستان است در آن روزگار تلخ که به تعبیر خودش صدای گام های «چکمه پوشان کمر چرمین»، ذهن کوچهها وپس کوچهها را می آشفت.
از شهر بی پرنده و بی باغ
از شهر بی درخت و کبوتر
از شهر جاودانه سترون گریختم
وز آن پرندههای پر آهن گریختم
سرزمینی که حلاجها بر صلیب اند و حجاجها برسریر، می تواند دقیقترین نماد برای افغانستان آن روزگار باشد که در زیر زنجیر تانکهای تجاوز شوروی و استبداد حکومت دستنشانده دست وپا می زد. گروه گروه از جوانان در پلیگونها تیر باران می شدند، بی آن که توغی و لوحی داشته باشند، گروه های هم، با کاروانهای نوحه همگام می شند و می رفتند تا بخت خود را در زیر آسمانهای دیگر بیازمایند. ناظمی نیز یکی از این کاروانیان است.
باکاروان نوحه سفرکردم
با گوشهای خویش شنیدم
فریادصد کبوتر وحشی را
بر بام صد زیارت بی نام
بر دوش صد کتیبۀ بی تاریخ
با چشم خستۀ خود دیدم
حلاج بر صلیب
حجاج بر سریر
هجوم اتحاد شوروی بر افغانستان نه تنها مردم سرزمین ما را غافلگیر کرده بود؛ بلکه این رویداد خونین جهانیان را نیز شگفتی زده ساخته بود، چنان که هر گونه پیروزی مردم افغانستان بر شوریها را چنان معجزۀ قرن می دانستند. درپارهیی از شعرناظمی شاعر وقتی به بیان مصیبت تجاوز می پردازد در نهایت نا امیدی است که بر شعر هایش سایه می اندازد. او به کاروان نوحه می پیوندد و همان گونه که می رود هرازگاهی پاهای آویخته حسنک را روی شانه های خویش احساس می کند و تا می بیند حلاج ها بر صلیب اند و حجاجها بر سریر. چنین است که در شعر« غربت» با نا امیدی بزرگی دست و گریبان است. با این حال می خواهد تا در چند سطر کوتاه تمام استبداد و مصیبت کور تاریخرا در یک مقطع زمانی متبلور سازد.
من در میان غربت شب بودم
با قامت خمیده ز وحشت
بغض غمین و تنبل خاموشی
پیچیده در گلوی زمان بود
در گاهوار کودک آزادی
صدها هزار مار نهان بود
او در اندیشه و آرزوی رستمیاست تا بیاید و کودک آزادی را از همجوم مارها نجات دهد؛ اما رستم را درچاه شغاد می بیند و اسیر شهر اساطیر و این نهایت نا امیدیاست که شعر با آن به پایان می رسد.
رستم درون چاه شغاد است
رستم اسیر شهر اساطیر است
« برف سرخ» یکی دیگری از شعرهای ناظمی است که بیشتر با ذهن وزبان سیاسی سروده شده است. شاعر با سیاست جاری روزگار هم آهنگ نیست. صدای اعتراض بلند می کند. به بیان مصیبت می پردازد؛ اما هنوز نمی توان« برف سرخ» را یک شعرکامل پایداری گفت. برای آن که امید به پیروزی در شعر پایداری یک اصل است. شعر پایداری تنها به بیان وضعیت اکتفا نمی کند. شعر پایداری شعر نا امیدی و شعر بن بست نیست. شعر پایداری می رود تا با جنبش پایداری بیامیزد و امید بیافریند، امید به پیروزی.
این جا« برف سرخ» می بارد. آن های که پرواز پیهم طیارههای شوروی را در آن روزها در آسمان کابل دیده بودند، مفهوم «برف سرخ» را می توانند بهتردرک کنند. آسمان پر است از آتش که فرود می آید، آ سمان پر است از صدای هایی که دل ها را در دل خانه ها می لرزاند. آسمان از ستارهگان خوشبختی خالی شده است و چشم هایش را با سرمۀ باورت سیاه می سازد. باروت نشانۀ جنگ وتجاوز است، نشانۀ ویرانی و بد بختیاست. سرمه به چشم کشیدن در شعر تغزلی فارسی دری پیشینۀ درازی دارد و این جا یک حالت لطیف عاشقانه برای بیان یک رویداد سیاه و خونین به کار گرفته شده است. چنین است که نمی تواند ظرفیت بیان آن همه بیدادی را که شبانه ها بر مردم می رفت داشته باشد.
دشمن تنها «برف سرخ» و « سرمۀ باردت» ندارد؛ بلکه با انبانی از اغوا وفریب هجوم آورده است. دشمن ادعا دارد که از شهر« میکایل» آمده است. میکایل همان فرشتۀ رزق و روزیاست. گویا آمده اند تا افغانستان به آب و نانی برسانند. چنین است که سخن از خورشید می گوید و خورشید نشانۀ بهروزیاست وپایان تاریکی.
تن عریان و زخم آگین شهر خستۀ ما را
تام روز برف سرخ می پوشید
و شب با سرمۀ باروت چشمش را سیه می کرد
صدای چکمه پوشان کمرچرمین سنکین دل
شرنگ خشم بر جام سکوت خانههای شهر می افشاند:
که ما از شهر میکایل می آییم
و از خورشید می گویم
کسی اما نمی یارست گفتن شرم تان بادا
که از خورشید می گویید وخود خورشید را بر چوبۀ اندام شب مصلوب می سازید!
دشمن از خورشید می گوید، در حالی که برای کشتن خورشید آمده است. خورشید نشانۀ زندهگی وآزادیاست. افغانستان همان خراسان دیروز است، خراسان جایگاهی که خورشید از آن سر می زند و دشمن می خواهد خورشد را در زادگاهش حلق آویز کند. دشمن که خورشید را می کشد، پس دشمن خراسان است.
با این همه سایۀ استبداد آن قدر سنگین است که هیچ کس را یارای لب جنباندن نیست. حتا آگاهان جامعه را نیز. آنها یا فریب خورده وخاموش اند ویا هم تطمیع شده وخاموش اند.
نه ما این چامه سازان دروغین را
توانی بود تا فریاد برداریم و بخروشیم
که این اشک خراسان است پنهان در دل هر چکۀ باران
که این خون سیاوش است در هر آیۀ مرجانی سبزینۀ برگ تاک
در این جا اشک خراسان می تواند به گونۀ کنایی بیانگرهمان قصیدۀ معروف« انوری» باشد که انوری از زبان خراسان استبدادی را که به خراسانیان می رفت به خاقان سمرقند به داد خواهی برخاست. اشک خراسان یعنی تبلور تمام آن استبداد تاریخی در افغانستان. همچنان خون سیاوش اشارهیی به کشتن« سیاووش» است به دست« گروی». او در شعر برف سرخ می کوشد تا با استفاده از تمام استبدادی که در تاریخ رفته و در اسطورههای این سرزمین وجود دارد، ژرفای مصیبت را نشان دهد. او با جزییات به بیان وضعیت می پردازد؛ اما در آن سوی دیوار سنگین و سربی مصیبت نه امید به رستاخیزی دارد ونه هم پیامی و غوغایی می شنود.
سترون ابرها از بیم در پرواز
بلند قامت هرکاج کاجستان آزادی
شبانگه همیهیی در کورۀ بیداد
نه رستاخیز و غوغایی
نه ایمایی نه فردایی
نه پیغامی ز ورجاوند
آخرین شعرسیاسی گزینۀ « سایه و مرداب»، « مرثیه » نام دارد. شاعر که خود در دوران حاکمیت نورمحمد ترهو امین در پشت میله های زندان قرارداشت و همه روزه شاهد بردنهاو کشتنها بود، این شعر را برای آنهای سروده است که در پلیگونهای پلچرخی تیرباران شدند و دیگر بر نگشتند. شعر با نفرت و نفرینی به حفیظ الله امین پایان می یابد.
هان ای کبوتران مسافر
در شهر سرخ خنجر و خون وخاک
فریاد کودکان برهنه
اندوه مادران گرسنه
رهتوشههای هجرت تان باد
باران اشک قافلۀ زنده ماندهگان
- این سنگوارههای تماشا-
نذر شب شهادت تان باد
آن کس که دستهای سیاهاش را
با خون گرم تان به حنا بست
افتاده است لاشۀ سنگیناش
در پرتگاه نفرت و نفرین
گندیده روی زانوی عفریت شب تناش
خون هزار رستم دستان به گردناش
چند نکتۀ آخرین
· هر چند نوجویی در شعر معاصر افغانستان پس از جنبش مشروطیت و دهۀ استقلال بیشتر در مضمون آغاز یافت؛ اما در دهۀ سی وچهل خورشیدی بود که به گونۀ یک جریان ادبی راه خود را در شعر معاصر فارسی دری در افغانستان گشود، با این حال در دهۀ چهل و پنجاه خورشید است که چند تن از شاعران با آگاهی بیشتری از عروض آزاد نمیایی به سرایش شعر آزاد عروضی پرداختند که بدون تردید لطیف ناطمی یکی از این پیش گامان است. او به نسل دوم نمیایی سرایان افغانستان تعلق دارد و در این راه گام های سودمندی به پیش برداشته است که امروزه
شماری از شعر های او را می توان از نمونه موفق شعر آزاد عروضی در افغانستان خواند.
· در برسی غزل های ناطمی دیدیم که او در زمینهء غزل سرایی پس از یک دوره گشت و گذار در عوالم غزل سنتی به گونهیی به زبان، حس و دید تازهیی در غزل می رسد که از این جا می توان او را در کنار چند شاعر دیگر یکی از شاعرانی دانست که نخستین تخمه های غزل مدرن را در کشتزار شعر معاصر افغانستان افشانده است.
· بخشی از شعر های ناظمی همان عاشقانههای اوست که این عاشقانه سرایی به گونهیی در سروده های آخرین او نیز دیده می شود. گاهی هم او در بعضی از شعرهایش به نوعی به پرورش مفاهم عرفانی و سوفیانه می پردازد، با این حال او در بیان رویداد های سیاسی و اجتماعی، شاعریاست که با آگاهی وتعهد به این مساله پرداخته است. بدینگونه او در میان سیاسی سرایان کشورجایگاهی خاصی برای خود باز کرده است. البته او در شعر های سیاسی و اجتماعی خود نمی خواهد تا جنبههای عاطفی و زبانی شعر را نا دیده گیرد.
· زبان ناطمی در کلیت زبانی است روان ، شفاف ، آهنگین که کمتر با تعقید لفظی رو به رو می شویم. با این حال او علاقۀ فراوانی به کاربرد اسطوره ها و رویات اساطیری و عمدتاً به شخصیت ها و رویداد های اسطوره ای شاهنامه نشان می دهد. در همین حال نام و واژگان کهن چون: سیمرغ، معبد نوبهار، مغان، پیرمغان، اهوارا، دماوند، پتیاره، گشن، فرهء ایزدی، اوستا، زند وپازند، هودج، معجر، مجمر، خدیو، عود، ساتکین ، هرم، بارو، مزامیر، اساطیر، داروغه، رایدو، راهوار، عماری، ورجاوند، میقات، خانقاه ، میعاد، رامشگر، مفرغ،
زردشت، انالاحق، رستم، شغاد، ضحاک، کاوه، سیاوش، میکاییل، حجاج ؛ حلاج، نه تنها گاهی شعر های او را به سوی نوع باستانگراییی واژگانی می کشاند؛ بلکه چنین واژگانی با اشاره هایی که به بعصی از اسطوره ها، روایات مذهبی ، تاریخی و یا هم مکانهای مذهبی - تاریخی دارند، سبب ایجاد نوع ابهام در شعر می گردند.
· یکی از واژههای که کار برد آن در شعرهای ناظمی بسامد بلندی دارد، واژۀ درخت است. در گزینۀ « از سایه و مرداب» تا من بر شمردم بیشت وشش بار واژۀ درخت به کار رفته است. علاقمندی او به درخت چنان است که نه تنها شعر جداگانهیی به درخت دارد؛ بلکه در شعر « زندهگینامه » خود را از تبار درختان معرفی می کند:
من از تبار درختانم
و از سلالۀ رویش
سرود سرخ شگفتن
ترانههای شبا روزیم
من از تبار درختانم
ز نسل جنگل و تاک
البته واژۀ درخت در شعر های ناظمی کمتر به گونۀ یک مفهوم مجرد به کار گرفته می شود؛ بلکه مفهوم درخت بیشترینه در شعرهای او در صور گوناگون خیال تجلی می کند و گاهی هم به گونۀ نمادین به کار برده می شود. به گونۀ مشخص او بیشتر به کار برد درختان بلوط، چنار، سپیدار، بید و کاج علاقمند است. البته این همه گفتن و گفتن از درختان واژگان باغ و چنگل را نیز در پی دارد. پرنده یی که بیشتر در میان این درختان و چنگل وباغ به پرواز می کند همان کبوتر است که گاهی معشوق است، گاهی آزادی و گاهی هم آرزو های که شاعر برای خود و مردمش دارد.
· سخن آخر این که در شعر های عاشقانۀ ناظمی این دست است که بیشتر به میدان می آید و به دست بازی می پردازد. گاهی دست های نیازمند شاعر است و گاهی هم دستان مغرور معشوق. البته هر بار در جلوه و تصویر تازهیی و من نیز در این جا به دست بازی به شعر های شاعر ارجمند جناب استاد ناظمی پایان می دهم!
اسد ۱۳۹۱
شهرک قرغه- کابل
|