این تصنیف را دختربا شهامت افغان، مهرانگیز جان با اندکی تغییر به یک آهنگ هندی خوانده است
ز نـشـینـده ها و ز نـا گفته ها
بـیـا بـاز گـو راز بـنـهفتـه ها
ز فریاد خاموش و دریای اشک
ز آه گـلـو گـیـر دل خـسـته گـان
ز جـمـع پـریـشـان آواره گـان
از آن درد دل خاک و خون خفته گان
ز نشینده ها و ز نا گفته هــا
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
عشق من ! ! ! عشق من ! ! !
بعد از تکرار ابیات پیشین، آلاب و سرگم صورت بگیرد، بعداً ابیات آتی خوانده میشود:
نی سر پناهش نی تکیه گاهش
یک اشک و آهی باشد گواهش
ز نشینده هـا و ز نـا گفته ها
بـیـا بـاز گـو راز بـنـهفتـه ها
عشق من ! عشق من !
زقعر زمین و از آن سوی دریا
ز پـیـدا و پـنـهـان، ز بالای بالا
ز داد گستری و ز داد گستران
و زین داوری و از آن داوران
ز نشینده ها و ز نا گفته هـا
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
عشق من ! ! ! عشق من ! ! !
یکی تاج عزت نهاده به سر
یکی خاک ذلت نماید به سر
یـکی می نگنجد میـان تصور
دگر خانه بر دوش دریوزه گر
عشق من ! ! ! عشق من ! ! !
ز نشینده ها و ز نا گفته ها
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
یک جمع نالان زار و پریشان
بی آب و بی نان با چشم گریان
عشق من ! ! ! عشق من ! ! !
ز نشینده ها و ز نا گفته ها
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
یکی ابر قدرت، یکی غرق خون
یکی بر سماوات، هزاران زبون
از آن عدل و انصاف و زان باوری
از آن سرنوشت و از آن چرخ گردون
عشق من ! ! !
ز نشینده ها و ز نا گفته ها
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
یکی صاحب گنج کی خسروان
یکی را نباشد بکف آب و نان
درین دار ناپایدار فنا
یکی داد خواه و دگر دادستان
عشق من ! ! !
ز نشینده ها و ز نا گفته ها
بیا لحظه ای، گو ز بنهفته ها
|