شامگاهان من ويار
خسته َ، افسرده ، دلتنگ و نزار
می گذشتيم کنار هم از آن کوچه که اندوه نداشت
باد گيسوی مرا می آشفت
رخوت سنگی دستان مرا
هرم دستان کسی ميافروخت
نفس گرم کسی ميبخشيد
مجمر عشق به تنهايی من
خواب ماتمکده ی جان مرا می آشفت
**********
شهسواری که به تاريکی شب ره می برد
به کنار غم و تنهای من
پنجه در پنجه يی من کرد گره
گفت : دانی که ز بعد ايام
که به دل عشق کسی راه نکرد،
غم اندوه کسی چون مهرت
به دل خسته يی من جاه نکرد
بپذيرم که تويی هستی من
باعث شادی و انگيزه يی سرمستی من .
يارب امروز که دلتنگم و افسرده وزار
هيچ آيا ز منش يادی هست ؟
هيچ آيا به دلش ميگزرد
که (بهاری ) به هوای غمش آبادی هست؟
عارفه بهارت
|