ازسال ها پیش با نامش آشنایی داشتم. نامش سر زبان همهء مردم کابل بود. من هم از بچه های کوچه قصه هایش را شنیده بودم. زنها از ذکر یاد و نامش شرم داشتند و بچه های کوچه زمانیکه او را می دیدند برایش در آورده، متلک گفته، آزارش می دادند. ولی من که او را می دیدم خود را کناره کرده و از او می ترسیدم...همگی می گفتند:
- "تاجور".... زن دیوانه است!
از زمانیکه با خودم در مورد او می اندیشیدم، دلم به حالش می سوخت، زیرا همه مردم با دیدهء حقارت و بدبینی به او می نگریستند و می خندیدند... غالبآ او را مسخره کرده و در هرجا – در کوچه، در بازار، در موتر های سرویس و یا در گوشهء پارک – تاجور با چهرهء سوخته و زشت اش که با دانه های چیچک پر آبله و کریه منظر شکل گرفته بود، بیشتر جلب توجه میکرد و مردم در دور او گاهی حلقه می زدند و بین هم چیز های گفته میخندیدند.
دهن و زنخ "تاجور" کج بود و همیشه چادری را بر سر و دور گلویش می پیچانید. دامن دراز می پوشید وشکمش همیشه بلند می بود. مردم می گفتند:
- او حامله اس ... از آدم های بد.... از چرسی و بنگی های روی بازار .... از راننده های بس و شاگردهایشان، از آدم های کثیف و چرک و پست جامعه که شبانه ها را در زیر سرویس های شهری در سرای ها و یا حومه های شهر کابل می خوابیدند....
اما تاجور هیچگاهی کودکی را با خود نمی داشت و هیچکسی هم نمی دانست که سر انجام با این همه حامله داری ها، فرزندان نا مشروع این زن در کجا خواهند بود..؟
او با دیگران کمتر حرف می زد. گاه گاهی هم که دلش تنگ میشد، در سرویس های شهری دورادور شهر را گشتی زده و جایش همیشه در پهلوی راننده سرویس های شهری، در عقب شیشه پیشروی می بود. چادرش را به سرش سخت می بست، عصبانی به نظر می آمد و به ندرت هم اگر حرف میزد از محدوده چند کلمه و جمله با راننده بس تجاوز نمیکرد.
زن های شهر از نامش نفرت داشته و می گفتند:
-او یک زن بدکاره اس...با آدم های بد راه داره...
دختران جوان و مکتبی هم که از او شناخت کلی داشتند، با شوخی می پرسیدند:
-تاجور ....! باز چی سرشته کردی...؟
تاجور تصور می کرد که این پرسش دختران جوان یک برخورد عادی انسانی است. او احساس غرور و اتکا بخود کرده می گفت:
-شکر پدر داره.... خانه داره... حرامی نیس...
می پرسیدند:
-خی بابیش در کجاست...؟
می گفت:
-به شما غرض نیس... که در کجاس.... پیش مه اخلاق مهم است...؟
و همه میخندیدند. تاجور زیر لب غم غم کرده و گاهی هم که بیشتر عصبانی می شد، دشنام های رکیک میداد.
پیر زن ها میگفتند:
- او ره آزار نتین... گناه داره... بیچاره دیوانه اس.... گپ زدن خوده نمی فهمه....
او سرش را بطرف زن ها دور داده می گفت:
-خودتان دیوانه هستین... کل تان دیوانه هستین...
و آهسته زیر لب می گفت:
-بی شرف ها...
زن این همه رنج حقارت ها را همیشه در کوچه و بازار می کشید و تا هنوز هم با برخورد ها نفرت آمیز مردم عادت نکرده بود. رنگ چهره اش به کبودی می گرائید و سعی می نمود تا زودتر خود را از دیده های مردم پنهان نماید و به گوشهء پناه ببرد... در حقیقت او از همه گریزان بود از آدم ها، از زنده گی و از همه چیز...
یک روز "تاجور" را دیدم که بیکی از دراز چوکی های "پارک زرنگار" مقابل آرامگاه "عبدالرحمن خان" نشسته و با در فکر فرورفته بود...
جای خلوتی بود. دو طرف دراز چوکی را بته های بلند یاسمن پوشانیده و او را از نظرها پنهان نگهداشته و ذره های شعاع کمرنگ آفتاب عصر در حال نشستن در پس کوه های آسمایی و شیر دروازه بود. منکه مدتها می خواستم از راز زنده گی زن آگاه گردم، تصادفآ با او برخوردم و بدون درنگ خودم را نزدیکش رسانیده پرسیدم:
-تاجور...! چی چرت زده نشستی..؟
تکانی خورده، سراپایم را ورانداز نموده گفت:
-تره چی... در همینجا هم مرا آرام نمی گذارین..؟
گفتم:
-مه از او آدم های نیستم که ترا اذیت و آزار کنم... . مه قصه نویس آدم های رنجدیده و بینوای جامعه هستم.. و می خواهم که از زنده گی وحادثه های ناگوار چیزی بنویسم.
دهنش باز شده و دندان های بی تناسبش نمایان شد. مثل اینکه به حرفهایم پوزخند بزند و با نا باوری گفت:
-هی... که مه چی قصه دارم.... یک زن بد.... زن دیوانه.....
گفتم:
-ای گپ مردم اس......
گفت:
تو هم خو از جمله همو آدم ها هستی...
گفتم:
-اما پیش مه خوبی و بدی گاهی هویت و ارزش خود را از دست میدهد..... بخاطر اینکه آدمها هیچگاهی فکر نمی کنند که چه چیز انسان را به بدی میکشاند... و یا چرا انسان بد میشود و یا بد معرفی می گردد... به همی خاطر هم قصه های آدم های بخت برگشته، قصه های واقعیت های جامعه است.... راز بدی و خوبی در همین قصه ها نهفته...مگر نی...؟
با چشمان خورد و ریزه اش، خیره و پرسشگرانه دیده، پرسید:
- خی تو باور میکنی که مه دیوانه نیستم..؟
گفتم:
-ای برداشت مردم است.... مه تا هنوز باور نکردیم.... یک زن در جامعه سرگردان ..... به نظر مه آدمها را شرایط اجتماعی به جنون و سرگردانی میکشاند... در حقیقت ارزش های جامعه است که مرز هشیاری و دیوانگی آدمها را تعیین میکند... و یا او را می سازد....
اشک در چشمان زن لانه کرد...اصلآ تصور هم نمی کرد که روزی کسی به قصه های او با اعتماد گوش کند..... با آنهم که متردد بود، سراپایم را ورانداز کرده گفت:
-تو هم یک حرامزاده گی داری..!
برای اینکه بمن اعتماد نماید، گفتم:
-هر چه که فکر میکنی ....ولی مه قصه زنده گی ترا از مردم "خان آباد" شنیدیم.... و هر کسی یک چیزی میگوید....آیا این قصه راست است..؟
زن از حالت تعجب بیرون شده و خوش باورانه احساس کرد که حرف های ناگفته اش را اکنون کسی باور خواهد نمود. او تصور کرد که کسی آرزو دارد تا بدبختی هایش را بداند. بهمین خاطر گفت:
- هیچ گپ های مردم را قبول نکو.... همگی دروغ میگویند... هر چه که گفته اند، بهتان بود... مه زن بدنبودم...مردم مره بد ساختند.... مه او را دوست داشتم.... او هم به مه محبت و عشق داشت... ما همدیگر خود را از سالها می شناختم ... نامش "اسماعیل" بود.... "بزکش" مشهور قطغن زمین.... خوب جوانی هم داشت.... چیزی که نداشت، پول بود...او غریب بچه "خان آباد" بود.... چند بار زن های همسایه را خواستگاری پیش پدرم روان کرد.... اما جواب رد گرفت.... هنوز پدرم زیاد تر قهر هم شد که "اسماعیل" چطور جرئت میکنه و از دخترم خواستگاری میکنه...او همیشه با قهرو غضب می گفت:
- اسماعیل بری طویله خوب است نه برای دخترم....او غم اسپ ها ره خوب میخوره..اسماعیل بیتار اسپ هاست نه از آدم ها.....
اما مه دوستش داشتم و آرزو داشتم که یک زنده گی آبرومند را آغاز کنیم. ما با هم قرار گذاشتیم که عروسی کنیم...پدرم "خان" منطقه بود.... ما زمین های زیادی داشتیم.... دهقان ها زیادی در زمین ما مزدور بودند و همه کشت وکار ما شالی و گندم بود. قلعه بزرگ ما در تمام "خان آباد" به نام بود. من یگانه وقتی که می توانستم با اسماعیل گپ بزنم، شب بود. نا وقت شب به برج قلعه می برآمدم.... اسماعیل هم می آمد و با اسپ سواری اش از پائین قلعه با من صحبت می کرد.... عشق و محبت ما در جدایی و فراق و مخالفت پدرم ادامه یافت و مه هیچوقت راضی نمی شدم که با کسی دیگری به جز از اسماعیل ازدواج کنم.
یک روز یکی از ارباب های دوست پدرم به خواستگاری آمد. آدم زیاد پولدار بود و ملک و جایداد بیشماری هم در قطغن داشت. اما ده پسند مه نبود.... به خاطریکه زن و اولاد های جوان و هم سن و سال مره داشت. پدرم که راضی به نظر می آمد هر چه اصرار کرد، گفتم:
-نمی گیرمش ...
پدرم مره زیر زدن گرفت و لت وکوب میکرد.. مه هم تصمیم خوده گرفتم که کتی اسماعیل بگریزم.... یک شب وعده گذاشته بودم که از سر برج پائین شده و فرار کنم. هنوز ده گپ زدن بودم که ناظر پدرم همرای چند تای دیگه می خواستند اسماعیل را بگیرند. اسماعیل تانست که از گیر شان فرار کند. مرا پدرم از سر برج در زمین انداخت.
بعد از او وخت من درست نفهمیدم که چه واقع شد... یک وقتی احساس کردم که در طویله مرا انداختند... پهلوی گاوها و گوسپندها .... زناق "زنخ" مرا که شکسته بود بسته کرده و کسی غم خورشی مرا نمی کرد. پدر به مزدورها گفته بود:
-تاجور برای ما ننگ و عارشده... کشتنش رواست... خو مه ای خون ناحق در گردن خود نمی گیرم..... بانیش که تا آخر زنده گی در رنج وعذاب باشه.... تا که بمره... باید در همی طویله بمانه...
"تاجور" یکبار بگریست.... و با نوک چادر، اشک هایش را می سترد... من خاموش مانده و چیزی نگفتم.... او دوباره هق هق زده با خود سخت گریسته گفت:
-مه اینطور هم بد شکل و قواره نبودم .... ماه ها را در همو طویله زنده گی کردم...گپ زده نمی توانستم... در همانجا مرا مرض گرفت... رویم پر از چیچک شد.... یک روز که یکی از نوکر ها آیینه را برایم آورد و چهره خود را دیدم، از خودم ترسیدم... هیچ باورم نمی آمد...
پرسیدم:
-"اسماعیل" چی شد...؟
آهی کشیده ادامه داد:
-هی هی... نی بابا... او هم نا مرد برآمد.... درتمام همی مدت انتظارش را می کشیدم .... مگر هیچ خبرش نشد که نشد..."ارباب" هم که از قصه مه خبر شد به پدرم گفته بود:
دخترت دیگه نام زده شد..... نمی گیرمش..... مریضی و دیوانه گی اش ره خود بمان.... وقتی که به پای خود ایستاده شدم، همه مردم از مه نفرت کرده و دوری میکردند... منهم تصمیم گرفتم که خانه و جای پدر خوده ایلا داده و آمدم به طرف "کابل"... در اینجا هم هیچکس و کوی نداشتم... در هرجایی هم که میرفتم همه می ترسیدند... دیوانه که نبودم ولی شکل وقواره ام به دیگران تصور غلط داده بود ومردم هم یکی به دیگه خود می گفتند:
-ای زن دیوانه اس....
"تاجور" دوباره گریست....دلم به حالش سخت سوخت...حرف زدنش هم مؤدبانه و کتابی بود... دانستم که از سواد بهره خوبی د ارد. کوتاه مدتی انتظار کشیدم تا دوباره به حرف آمده ادامه داد:
اصلآ مه یک نفرین شده جامعه بودم... مردم از من دوری جستند و بدشان می آمد.... در آنروز ها اصلآ هیچ جایی نداشتم که شب را سپری کنم.....برایم زنده گی و مرگ مفهوم خود را باخته بود.... نا چار شبانه به گورستان "قول آبچکان" رفته و شب را با مرده ها سپری می کردم، شب ها در قبر های کهنه خوابیدیم....
و رویش را بلند نموده گفت:
-انسان که نا چار شود به هرکاری دست می زند.... من از مرده ها نمی ترسیدم....شبانه جایگاهم گورستان شده بود.... گرسنه گی هم مرا به گدایی کشانید.... هیچکسی هم برایم پول نمی داد....
دو باره سکوت کرد.... انتظار کشیدم و چیزی نگفتم، تا اینکه ادامه داد:
-انسان ذاتآ بد نیست.... شرایط انسان ها را بد میسازد... گشنگی و بیچاره گی، سرنوشت آدم ها را به سوی میکشاند که خواست خودش هم نیست.. به خاطر یک لقمه نان.. اگه دیوانه هم مره میگفتند، ولی نمیخواستم بد باشم و به بدی روی بیارم.....
و مرا مخاطب ساخته پرسید:
-تو گپ هایمه باور داری.....؟
خاموش ماندم، چونکه معیار های خوبی و بدی در نظرم ارزش های تعیین شده، خود را از دست داده بود....معنی زنده در تصوراتم رنگ می باخت... و گناهگارانی چون "تاجور" را مقصر نمی دانستم... شاید هم اکثر بخت برگشته ها و غربت زده ها به سرنوشت های بدی مواجه بودند که خواسته عاطفی و قلبی شان نبوده باشد.
"تاجور" سکوت مرا نادیده گرفته، معصومانه گریسته و گفت:
-مه حالا دختر گورستان هستم... دختر شهر مرده ها.... شهر سکوت و پایان زنده گی....
پرسیدم:
-خی تا هنوز هم هیچکسی را نداری..؟
گفت:
اصلا هیچ چیز ندارم.... مه آدم هیچ هستم.... هیچ کسی برایم کمک نمی کند.... هیچ کسی ره نمی شناسم که ده خانه اش پناه ببرم...
و دفعتآ مرا مخاطب قرار داده پرسید:
-تو پیسه داری که برم کمک کنی...؟
جیب هایم را گشتم و آنچه داشتم برایش دادم... پول ها را مشتاقانه در دستش می فشرد. دهن وزنخ کجش از خوشی باز مانده بود. ازجایش برخاسته وگفت:
-آدم که مجبور و نا توان شود، به هرکار دست میزند... به بدی، دزدی..... گشنه گی بد چیز است...
و با قدم های سست وبی حالش از نظرم دور شد.
***
سال ها گذشت، اوایل تابستان کابل بود. یک روز که آخرین رگه های روشنایی غروب در پردهء آسمان رنگ می باخت زنی با شکم برآمده اش که از پشت پیراهن سرمه یی رنگ ژنده اش برجسته تر نمایان می گردید، آهسته آهسته راه می رفت، چشمان شاریده و کوچکش در چهرهء نیمه استخوانی و رنگ پریده و سوخته زن به هر طرف متوجه بود. زن عجله داشت تا زود تر راه برود، اما توانایی اش را از دست داده بود. کوچه "بالاجوی" را که انتهاش به گورستان دامنه کوه آسمایی می انجامید، یکی بعد دیگری پشت سرهم میگذاشت. گاهی هم دفعتآ می ایستاد و چهار اطرافش را میدید. بعد به دامن و پاهایش متوجه می شد.
از درد هم جانش می لرزید. دوباره با گام های سست تر به راهش ادامه داد تا به انتهای کوچه خود را برساند. چند بار هم به وقفه ها در مسیر کوچه در کناره های دیوار خانه نشست و با ترس چهار اطرافش را می جست و رنگ چهره اش به کبودی گرائیده بود. دانه های عرق سرد بر پیشانی و صورتش می لغزید. پاهایش از درد سست شده بود. او در پای دیوار نشست. دندان هایش را روی هم میسائید. چشمانش سیاهی میکرد چون درد و ضع حمل بر او مستولی شده بود.
در کوچه که انتهایش به دامنه کوه می انجامید کمتر کسی دیده می شد. خانه های با آدم هایش در خود فرورفته و شهر آرام به نظر می آمد. زن با نگاه های آمیخته باترس به هر طرف می دید. خودش هم نمی دانست که چه باید بکند. او از همه چیز وحشت داشت... از آدم ها، از زنده گی واز همه چیز... از خودش نیز متنفر شده بود و آرزو می کرد که بمیرد...
-هی ... خاک در این زنده گی... وای که مرده ام ازدرد...
نفسهایش در گلو بند میآمد...تحمل درد زایمان برایش طاقت فرساتر ازهمه مصائب و بدبختی هایش بود... دفعتا صدای ولگرد های کوچه او را متوجه ساخت. سرش را بلند کرده و به آنها نگریست. از نگاهش ترس و نفرت می بارید. زیرا همه ولگرد ها دورش حلقه زده بودند تا برای مدتی زن را مسخره نموده و وقت گذرانی کنند. یکی از ولگرد ها پرسید:
-اینجا چی میکنی "تاجور".... باز پیش کی آمدی...
دیگری صدا زد:
-پیش بابه بچه های خود آمده...
یکی دیگر از ولگرد ها که ظاهرآ با ترحم و دلسوز بود ادامه داد:
-نکنین..."تاجور" را آزار نتین... بیچاره هر چی که هست، از دیوانه گی و بیکسی است....
ولگرد های که در چهره شان مسخره گی و شیطنت موج میزد، کنایه می گفتند و می خندیدند...
زن دردش را از یاد برده بود، نفرتش بیشتر شده، با نگاه آمیخته با خشونت به زمین تف انداخته گفت:
-برین گم شوین.... حرامزاده ها...!
از جایش نیم خیز شده آهسته برخاست. سنگی را که همیشه بخاطر چنین اذیت های تکراری ولگرد ها در دست نگهمیداشت، به شدت به طرف آن ها پرتاب کرد. رنگ از چهرهء ولگرد ها به یکباره گی به سپیدی گرائید. با عجله به یکدیگر خود نگریسته، خنده هایشان نیمه تمام مانده و با سرعت فرار نمودند..
زن که از درد شدید بیتاب شده بود، سعی نمود تا ازانتهای کوچه بسوی دامنه کوه برود و در یک جای خلوتی با درد هایش بسازد. همانگونه که آهسته آهسته قدم گذاشته و یارای رفتن را نداشت با پیره زنی چادری پوشی برخورد که از پهلویش میگذشت...."تاجور" بی درنگ صدا کرد:
-خواهرک..! مره تا اونجه خو ببر...نمی تانم راه بروم... تنها هستم...
پیر زن بازوانش رامحکم گرفته و بخود چسپانیده، پرسید:
-خانه ات در کجاست...؟
"تاجور" گفت:
-در گورستان....
پیر زن دوباره پرسید:
-کس وکوی نداری... از بیخ بته خو نیستی..؟
گفت:
-نی...هیچکسی ره ندارم.... در زنده گی تنها هستم.
پیر زن همزمان که او را می کشانید، متعجبانه پرسید:
-خی ... پدر بچه هایت کجاست..؟
گفت:
-مرده....یک سال میشه که مرد...بچه ها پدر ندارن... خانه ندارن....کس وکوی ندارن...
و هق هق، گریه اش را سر داد. پیر زن با دلسوزی و مهربانی او را در آغوش کشیده پرسید:
-حالی کجا میروی که کمکت کنم...؟
"تاجور" گفت:
- در گورستان... او نجه آرامتر از همه جا ها است....کس با کسی کار وغرض ندارند... در گورستان معتبر غریب یک چیز است... در اونجه نه ظلم است ونه ستم....مردم آزارم نمیتن، کنایه و متلک نمیگویند...
هم چنانکه سرش را با چادر سه گوشه یی در زیر زنخش بسته بود، دو دستش را در جیب های دامنش فرو برده و شکمش را سخت و محکم گرفته بود .پیر زن با دلسوزی گفت:
-بیا بچیم به خانه غریبی مه برو... مه هم تنها ماندم.... پدر بچه هایم سال های پیشمرد... اولاد ها هم تیت وپرک شدند...
"تاجور" که راضی به نظر می آمد چیز نگفت و بسوی خانه پیر زن روانه شد.
****
کلبه پیر زن در جوار خانه های کاهگلی که در پائین دامنه "قول آبچکان" جا داشت هم شبیه گورستان آرام و تاریک بود. هوا رو به تاریکی میرفت و پیکره شب چتر خاموشی را بر فراز شهرکابل باز نموده بود.. سیاهی شب، درد زن را بیشتر ساخت همزمان او را به گذشته هایش میبرد. به گرسنه گی ها و ناتوانی هایش که او را به گدایی می کشانید.
یادش آمد که شبی با شکم گرسنه خیابان های شهر کابل را می گشت.. در جستجوی نان بود... همانند سگ های گرسنه، با آنکه از آدم ها نفرت داشت و از نگاه های تمسخر آمیز و پرسشگرانه شان دوری می جست و یاوه گویی ها و تحقیر شانرا تحمل میکرد، ولی به ناچار احتیاج و نیاز مندیش به آنان بود. تا دست گدایی را پیش کند و پولی برای زنده ماندن بدست آرد.
"تاجور" روزها خود را از نظر ها پنهان می نمود. زیرا از تمسخر و کنایه های مردم رنج می برد. چهره زشت و بد شکل اش که برای دیگران خنده و شادی می آفرید، وجود او را می سوخت و با بدبختی هایش دست و گریبان بود... و در یکی از آن نیمه شب ها با آدم های ولگرد برخورد.
چشمانشان سرخ و خمار آلود بود، لباس هایشان چرکین و چرب بود، دود نا مطبوع فضا را آگنده ساخته بود.
او هم همه چیزش را در آنشب باخت... به خاطر پول... او دیگر زن بد کاره شده بود... و لگرد ها که با او در عقب موترهای از کار افتاده و انبار شده همخوابه شده بودند هم دیگر توجهی باو نداشتند...."تاجور" به خاطر زنده ماندن به بدکاره گی کشانیده شده بود... اما با یک مشت پول که، بدبختی ها و رنج بیشماری را در حمل بچه های "حرامی" و سرگردان ماهها می کشید..
"تاجور" که نمی توانست سکوت نماید، به پیر زن گفت:
-آدم که مجبور شود، هر کار را میکند... گشنه گی و غریبی هم بد چیز است...
پیر زن حرف های او را با اشارهء سر تائید نموده گفت:
-آدمها از مجبوریت، دزد میشوند...بدی و بیراهی میکنند... همه چیز از خاطر نفس است ....ازخاطر زنده ماندن در این دنیا...
"تاجور" گفت:
-مه هم بد نبودم....روزگار و زنده گی مره مجبور ساخت...
پیرزن که به حقیقت موضوع بکلی پی برده بود با تعجب پرسید:
-نی که حرامی آوردی...؟
"تاجور" با عجز و ناتوانی گفت:
-نی به خدا... که بابه داره....پدرش مرده...گم شده... مه نمی فامم در کجا... و پیهم گریست، درد وجودش را نا توان ساخته و چشمانش را سیاهی گرفت.
ستاره گان آسمان که تا آن لحظه در برابرش می رقصیدند، در سیاهی ها گم شدند و در چند لحظه دیگر همه چیز پایان یافته بود. فرزند بدبختی هایش را زائیده بود که آرام و بی صدا بود. فرزند بدبختی هایش گریه نمی کرد و مرده بود.
"تاجور" بخت برگشته با ناتوانی به نوزاد می دید و پیهم می گریست.
****
شب از نیمه گذشته بود. همه جا را خاموشی وسکوت فرا گرفته و دو زن با چادر های سیاهشان در میان سنگ ها و پشته های فرو افتاده گورستان با بیلچه های که در دست داشتند، سینهء زمین را می شگافتند تا فرزند بدبختی ها را در دل خاک جای دهند.
سرطان۱۳۵۵ش/کابل
|