امـروز هـوا تـازه و خـرم گـردد
از فیض بهاران، همه جا نم گردد
ساقی! تو هم تازه بکن بهر ثواب
جـام دگـری، کـه غـم ز دل کـم گردد
*
گیرم که ستمگران زما سر بردند
ور نـام و نـشان ما ز دفتـر بردند
دیدیم که در مزرعۀ هستی خویش
تخمی که بکشتند، دو برابر بردند
*
آنانکه بزور خویش مغرور شدند
وز ماتم دیگران مسرور شدند
چون چشم گشودند ز خواب غفلت
دیدند که در جهان منفور شدند
*
گر ابـله¬ای تـوهین بکنندت یـکروز
خود را تو به آن عمل، بیهوده مسوز
چون شمع فضیلتی ترا هست بدست
در پرتو آن شمع، چو پروانه بسوز
•
ای دوست بیـا کنار هـم بنشینیم
گلهای نشاط ازین چمن بر چینیم
از تنگ نظری حاصلی هرگز نبود
در شش جهتی، دو ُبعد دیگر بینیم
•
ای دوست، همیشه شادمانت بینم
سـرشار ز عشـق دوستانـت بینم
گردون بمرام و بخت یارت بادا
فـارغ ز گـزنـد دشمنـانت بینــم
•
من آمده ام که عشق فریاد کند*
من آمـده ام کـه نـاز بنیـاد کند
زین راز نهان چه گویمت ای عاشق
کـز روز ازل، چـگونـه ایجـاد کنـد
* این رباعی را خانم گوگوش خوانده است
گر همدلی بین جفت انسان باشد
طی کردن زندگانی، آسان باشد
ور عمر به تو و من، در گذرد
هر لحظه آن، آتش سوزان باشد
*
لیلی تو که آن دفتر والا داری
در قلب همه اهل خرد جا داری
شایسته نباشد که ز ابنای جهان
از قطره، توقعی چو دریا داری
•
ای بی خرد از علوم، پندارت چیست
تعبیر ز اسلام، همه گفتارت چیست
شـرمـنده مـذاهـب انـد از خلقـت تـو
وز آنچه که در زبان و کردات چیست
*****
|