از سودای ترا دارد سر
باز غوغای ترا دارد دل
باز چشمان هراسان من
در میان همه جویای تو اند
گرچه قلبم ز قدم های امید
سوی تو رفتن
وز چشمانم
سوی تو دیدن خواهد
مگر اینرا داند
که تو چون عطر نسیم سحری
که به مرداب خزانی نوزد
و من ان شاخه بشکسته در مردابم
که به امید نفس های تو
تا به بشکستگی قلبم پیوند شود
بیدارم
و تو ستاره امید که تا
سوی تو مینگرم محو شوی
انچنان زود که با خودگویم
مگر این وهم و خیال است و محال ؟
لیک دانم دانم
با صد افسوس که تو
عشق شیرینی که درقطره خون فرهاد
از میان امواج
به سراپرده تاکستان ها ریخته یی
وز لب جام شراب
به لب خسرو پرویز فرو میریزی
|