من گرگ خیالبافی هستم، نام مجموعه شعری است از الیاس علوی شاعر افغانستانی که سه سال پی در پی جایزه اول جشنواره شب های شهریور در تهران و بعد جایزه اول کنگره شعر جوان ایران دربندر عباس را به دست آورد.
علوی حالا در استرالیا زندگی می کند او در ایران به عنوان یک شاعر خوب درخشید و شمس لنگرودی کتابش را ،درسلسله نشرات نشر آهنگ دیگر، در تهران به چاپ رساند.
شعر های الیاس، آمیزه ای از نوستالژی، اعتراض، بدبینی(گاهی تا حد هیچ انگاری)و عشق و بالاخره هراس است. با زبانی شسته و لحنی بریده بریده و روایت هایی مدرن، روایت هایی که مرتب از اول شخص به دوم شخص و از دوم شخص به سوم شخص و از سوم شخص به دانای کلی غمگین می رسند. دانای کلی که به خاطر دانستن تمامی جزییات وقایعی تلخ، محکوم به غمگین بودن است. به این خاطر هر وقتی شعر الیاس، وارد جزییات می شود، تلخ ترمی شود. به این تغییر راوی ها،می توان استفاده فراوان از "فلاش بک" و بازی با زبان را نیز افزود:
فردا همه به خیابان ها
می
ریز
ریز می کنند پارچه های رنگی را.
شعر الیاس، به ندرت می شود گفت از صنعت های مرسوم شعری در افغانستان سود برده است، شعری که تشبیه و مجاز واستعاره و تلمیح ندارد، اما درعوض، لف و نشر در شعر او ، روایت های زنجیره ای هستند که از زنجیره ای به زنجیره ای دیگر، گره های روایت را می گشایند.
فضای کلی شعر الیاس، نظامی است از امور نمادین که آبستن اسطوره ها و استعاره هایی نو هستند. به جای تشبیه، آنچه امور واقعی و امور خیالی نامیده می شود با هم می آمیزند و ریالیسمی تلخ، از رویاها و آرزوها و واقعیت های ساده را به نمایش در می آورند.
نوستالژی در شعر او بیشترین سهم را دارد، نوستالژی برای وطنی خیالی که در ذهن شاعری دور از وطن ساخته می شود، که سالها در بی وطنی از وطن، خاطراتی از گفته های مردم، از سطور کتب کهنه و از هزارتوهای خیال خویش آفریده است:
این قهوه خانه های کثیف
چای سبز ندارند
*
در کاخ های کاه گلی کابل
چشم هایت را در زیر برقع دفن کردی.
این وطن ذهنی، دریاهای آزاد دارد، کوه دارد، گندم دارد، شراب و ترانه و شهناز های زیبا دارد و در عین حال آدم تابخواهد نان بخرد شهید می شود.در وطن خیالی مردم مثل مردم کشورهای دیگر، مظاهره دارند، اعتصاب کارگری دارندو.... به این خاطر، شاعر می تواند اتفاقات بد وطن خود را مثل بازی بچه گانه ای ، شوخی تلقی کند:
فراموش کردم بگویم
یک زره ساخته ام از قوطی روغن نباتی
هی بدک نیست.
به این دلیل شاعر می تواند آرزو کند که فردا همه کشتگان این بازی «زندگی زیباست» از آمو دریا و هندو کش دوباره سرازیر شوند یا می تواند با دیگر آوارگان دنیا همذات پنداری کند، دیگرانی که روزی به هر حال وطن خیالی یا از دست رفته خویش را باز یافته اند و سر انجام این نوستالژی، به حسرتی اندوهناک تبدیل می شود.
بیا بریم به مزار....
کاش به مزار می آمدی
کاش نمی امدی
کاش می دانستم ..مزارت کجاست ملا محمد جان.
و بالاخره شاعر به واقعیتی می رسد که برخلاف منطق هگل، معقول نیست، پس به همه چیز اعتراض می کند. به این که چرا محله افغانی ها از باقی مردم جداست؟ چراما باید مهاجر شویم؟و چراهمه چیز بد است؟
مردان زابلی برای دخترت طلا می خرند
پسرت در چاه های تل سیاه سیراب است
*
چارساله بودی
که برادرانت به... تجاوز کردند
توباید زنده به گور می شدی.
شاعر این اعتراض های تلخ را رو به همه فریاد می زند، خطاب به پدرکه «میمون مقدسی» است. به مادر که ترانه ندارد و به وطندارانش که خانه ندارند و دختران سرزمینش که همه چیزشان بوی آوارگی و وحشت می دهد. و به قاچاقبرانی که از مرز افغانستان تا اروپا تکه تکه تکه وطنش را می فروشند و گاهی حتی ماجرا عمق بیشتری می گیرد، عمقی در حد ماجرای جنگ جهانی دارایان و ناداران:
وآن ها که غذاهای بهتری می خورند
مدفوع تمیزتری دارند.
سرانجام شاعر، به خود نیزکه از جمله مقصران است لعنت می فرستد:
توفقط یک شعری
که وقتی خوانده می شوی
برایت دست می زنند.
و بالاخره شاعر آنقدر بدبین می شود که فکر می کند موشی درسرش خانه کرده و مغزش را می خورد، دهان آدم ها بوی خون می دهد و چهار طرف شاعر پر است از آدم هایی که دوست دارند«چارده زن بگیرنداز چارده نژاد و از آن ها چارده توله به دنیا بیاورند که به چارده لهجه حرف می زنند» و به همین شکل فضای تیره ای از زشتی، پلیدی و نامردی و سرانجام مرگ، بر همه مجموعه شعری الیاس سایه افکنده است:
چهل روز مانده است
مرگ با خونم در آمیخته
همچنان که سیگار با رگ های برادرم می آمیزد
وآیه های قران با گوشت خواهرم.
گرچه این مایه مرگ اندیشی شاعر را می توان به فضای ادبیات جوانان در ایران مرتبط دانست که شاعر در آن نمو کرده است، فضایی که مرگ در آن پر بسامد ترین موتیف هاست.
همان طور که حاکمیت شاملو واحمدی وعلی صالحی نیز بر لحن روایت های او سایه افکنده است. افزون براین معلوم می شود که شاعر از شعر امروز جهان نیز به خوبی توانسته خیلی شگردها را از شاعرانی که دوستشان می داشته (کسانی چون شیر کو بیکس یا نزارقبانی) فرا بگیرد.
وشاید همین تاثیر گذاری، مجبورش می کند که وقتی عاشق است، همه چیز های بد را فراموش کند که وقتی عاشق است، تنها به موها و مژه های دلبرش بیاندیشد:
شاعر این اعتراض های تلخ را رو به همه فریاد می زند، خطاب به پدرکه «میمون مقدسی» است. به مادر که ترانه ندارد و به وطندارانش که خانه ندارند و دختران سرزمینش که همه چیزشان بوی آوارگی و وحشت می دهد. و به قاچاقبرانی که از مرز افغانستان تا اروپا تکه تکه تکه وطنش را می فروشند و گاهی حتی ماجرا عمق بیشتری می گیرد، عمقی در حد ماجرای جنگ جهانی دارایان و ناداران
دریا دل ملوان عاشق است
وقتی به تو فکر می کند
*
محبوبم هوس پرتقالی کرده بود
شاخه هایم را تکان دادم
خم شدم
و او با دستان حریری اش میوه ام را چید
*
به ناگاه اگر بادی میان موهایت دوید
اگر نامت را شنیدی و پشت سرت کسی بود
اگر سنگی به شیشه ات نشست
با لبخندت کلکین را باز کن
چرا که من باز آمده ام.
بالاخره این که شعر الیاس علوی بافضای منحصر به فرد و لحن و مضامین و ساخت های تازه اش، مبشر حال و مجال و سالی نو در ادبیات امروز افغانستان است:
«حشرات را شکنجه نکنید»
کتاب ها
کتاب های مفلوک راز هایشان را برای همه فاش می کنند
پله ها پله های روسپی به هر پوتینی پا می دهند
تصور این که
باد پنجره را باز خواهد کرد
و بوی بهار در اتاق خواهد پیچید
تصور این که
زیبایت ترا،عاشق خواهد شد
درست در لحظه ای که
مورچه های سرباز، چشم هایت را برای ملکه می برند
تصور این که
ساعت دوباره زنگ خواهدزد
زندگی ادامه خواهد داشت
نگرانم می کند
نگران چون دزدی که پایش به میز می خورد
نگران چون وسوسه های ابلیسی غمگین
بر بستر پیامبری لجوج
قرار نبود مرده ها حرف بزنند
اما از من به شما نصیحت
هر گز حشرات را شکنجه نکنید
|