کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
خواهر بادهای عصیانگر

رضا محمدی
 

 

بادها خواهران من اند
نشر سوره مهر
تهران 1387
2000 نسخه
 

 

 

 

قندهار آدم را به‌یاد انار می‌اندازد و باغ‌های سیاه در سیاه توام انار و به یاد جنگ. به یاد طالبان که مرکزشان بود و به یاد مردانی که مدارس دخترانه را آتش می‌زنند و به روی دختران مدرسه‌ای اسید می‌پاشند. قندهار آدم را به یاد گرگین خان گرجستانی و هوتکی‌ها می‌اندازد.

به یاد خرقه‌پوشی احمدشاه ابدالی و نامی به‌نام افغانستان.

اما اصلا نمی‌توان تصور کرد که قندهار آدم را به یاد شاعری بیندازد که زن است و با تمام وجود زنانه و عاصی دغدغه‌ها و تاملات زنان برقع‌پوش شهرش و کشورش و یا شاید حتی بخش زیادی از زنان جهان را از قندهار بیان کند.

این تصور با خواندن کتاب ــ بادها خواهران من‌اند‌ ـ از محبوبه ابراهیمی به آدم دست می‌دهد. کتابی که از قندهار ما را به رویاهای مردمش می‌برد. به آرزوها و اندوه‌های زنانی که آنسوی چادری‌هایشان هنوز فکر می‌کنند و آرزو می‌کنند و رویا می‌بینند و می‌توانند عصبانی شوند.

شاید خیلی سال قبل بود که در مجله‌ای برای اولین بار به بیتی از محبوبه بر خوردم:

ما سنگ می‌‌شویم ولی سبز می‌‌شود
از پشت سال‌های حقارت فسیلمان

بیت واقعا تکان دهنده بود. رویا نبود، رویا و عصیان و شکایت و فریاد با هم بود. شکایت از روزگاری که می‌خواست محبوبه و نسلش را سنگ کند و رویای کاهنانه روزی که فسیل شکوهمندش سر برآرد و سبز شود.

غزل با ابن بیت خطاب به آدمی موعود یا نسلی موعود یا روزگاری موعود شروع می‌شد:

ای شب چراغ راه به دستت خلیلمان
مهتاب کن که گمشده در کوه ایلمان
.....

 

 

محبوبه اهل جلسات شعر نبود. اهل فستیوال‌ها و انجمن بازی نبود. خیلی کم در جمع‌ها حاضر بود. بعد‌ها محبوبه را در تهران پیدا کردم. دختری که در دانشگاه، صحت عامه می‌خواند و از او شعرهای بیشتری شنیدم که هر کدام از یکی دیگر عمیق‌تر و متفاوت‌تر و تازه‌تر بودند. شعر او مثل باقی همنسلانش نبود. اصلا مثل کسی نبود. نه احساساتی گری دخترانه داشت، نه رنگی از گل و بلبل جهان، نه دغدغه شیوه‌های پی‌در‌پی نو ادبی تهران را. در شعرش لحنی از نفرت و تلخی و اعتراض بود.

صبح می‌شود و باز کودکی بهانه‌گیر
خستگی ملال غم نان و چایی و پنیر
چشم را نمی‌شود روی صبح وا کنی
صبح چادری به سر رفته پشت نان و شیر
...در خودت فشرده‌ای ابرهای تازه را
صبح تازه‌ات بخیر آسمان دور و دیر
نه به دست و پا زدن دل رها نمی‌شود
یا پرنده شو بپر یا به خانه خو بگیر....

این شعر روایی روان با کلمات ساده و معمولی دنیای زنانه در شعر افغانستان خیلی تازه بود. رنگی از فرشته ساری داشت اما معترض. حکایت روزانه همه زنان افغانستان یا شاید همه زنان درمانده در سنت در هر جای جهان بود. تنها وجه تمایزش به سر کردن چادری بود یا خوردن نان و چایی و پنیر. شاید زنان دیگر در سرزمین‌های دیگر نوع غذایشان فرق داشت. یا به جای چادری شال و کلاهی داشتند و به جای ایستادن در صف شیر در صف‌های دیگری روزمره‌گی مصرفی زنانه را طی می‌کردند. اما به هر حال همه آنان با همین عوالم دست و پنجه نرم می‌کردند و زنان سرزمین او بیشتر از بقیه.

نگاه خاص اعتراض‌آمیز و دقیق او فقط به این جزییات زنانه معطوف نیست. مثلا وقتی درباره تغییر فصول حرف می‌زند باز همین اعتراض موشکافانه و جزیی‌نگر را دارد:

باز هم بهار شد پرنده‌ها
با خبر که باز جنگ می‌شود
کوه‌ها و دشت‌های دهکده
باز لانه تفنگ می‌‌شود

در شعر دیگری که برای بهار گفته است باز هم همین نگاه تلخ و معترض را دارد. این دفعه جان غمگین او همنشین کودکان مهاجری می‌شود که در اردوگاه بی‌بهار و زمستان، روز را دوره می‌کنند.

گل و نقل و ترانه آورده
نو بهاری که آمده از راه
مثل هر سال منتظر مانده
پشت دروازه‌های اردوگاه

درین زنانگی او حتی همه تاریخ را شریک می‌کند. تاریخی مذکر، تاریخی که همواره زنان را به رغم شاعر، اشیایی تزیینی و هیزمی برای آتش امیال جهنمی مردان پنداشته است.

باید نبود ماه و نتابید بر زمین
این یادگار غربت بانوی اولین

حوا زمین ما چه بگویم؟ جهنم است
اینجا نمی‌شود دل ما آسمان نشین

نگاه زنانه در شعر محبوبه نگاهی‌ست واقعی برآمده از زیر و بم زندگی او. او قصد ندارد مشکلات فلسفی همه زنان را بیان کند اما قصه هر زن وقتی دارد بی‌تکلف از دنیای خودش حرف می‌زند روایت سرگذشت و سرنوشت مشترک همه زنان است.

می توانم با شما قدم بزنم؟
گفتم هیچ چیز به هنگام نیست...
سال‌ها پیش از من تاکستانی را باد برد
شما راه خودتان را بروید
بادها خواهران من‌اند
که با شما قدم می‌زنند

و این زنانه شعر گفتن یعنی تغییر یک مشی طولانی در زبان فارسی زبانی که در آن زنان به ندرت از خودشان از جهان خودشان و از چیزهایی که با آن سر و کار دارند حرف زده‌اند. جهانی که آشپزخانه و خانه‌داری و بچه‌داری و عشق‌های سرکوب شده در آن غلیان می‌کند.

جا مانده‌ای
چون طعم شیر تازه
در دهان کودکم

* * *

فراموشت کرده ام
چون کودک که خواب‌هایش را

* * *

صبح رخت‌های چرک، صبح کوه ظرف‌ها
در اتاق کوچکی باز می‌شوی اسیر

و به این ترتیب است که با کودکش به عنوان مادر حرف می‌زند با کودکش از دغدغه‌های مادرانه‌اش می‌گوید و کودکش را به آرامش در آغوش خویش فرا می‌خواند:

بمب‌ها را خواب دیده‌ای
آن دشت‌ها که مادرت را ترسانده بودند
از عروسک‌های خندان مطمئن باش
جهان آغوش من است
که در آن به خواب رفته‌ای

طرح نگاه زنانه در ادبیات افغانستان قبل‌تر از این نیز به گونه‌ای مطرح شده بود و تصور بر این بود که نگاه زنانه تنها معطوف به عواطف عاشقانه می‌تواند باشد یعنی نگاه معشوقه به عاشق یا نگاه زنی عاشق به معشوقی که همواره در طول تاریخ در مقام گفتار بوده است. معشوق متکلم وحده‌ای که جایش را در شعر این زنان به مخاطب می‌دهد یا حداقل درگیر گفتگویی دو نفره می‌شود. اما محبوبه از این سطح فراتر می‌رود از سطحی که احساسات زنانه را به همان سطح خودش محدود می‌کرد. در جهان شعری محبوبه زنی است که در همه جای زندگی حضور دارد و وقتی با معشوقش نیز به سخن می‌آید می‌تواند او را و جهان پیرامونش را جدا از عواطف شخصی به چالش بگیرد و گریزهایی از عشق به همه زندگی بزند.

صلح

تفنگ بر دوش به استقبالم می‌آیی
ژولیده و ژنده پوش
این تو نیستی
قرار بود مردی بر اسبی سرخ...
تاجی از شگوفه‌های خشخاش بر موهایم می‌نشانی
لبخند می‌زنی و پروانه‌های نیمه جان به خاک می‌افتند
رهایم کن از تو می‌ترسم
در جیب‌هایت میدان‌های مین را پنهان کرده‌ای
مردانی را کشته‌اند و در چاه دلت انداخته‌اند
بوسه‌هایت می‌گویند
صدایت اما خسته و خراشیده به من می‌رسید:
بیا به خانه برویم
مرا اگر ببوسی
مین‌ها خنثی می‌شوند
تفنگ‌ها خشخاش‌ها...
بوسه‌ات کبوتری سپید است
شگوفه‌ای بر منقارش.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۷،          سال    هشتم،       میزان  ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                   ۰۱ اکتوبر      ۲۰۱۲ عیسوی