ماهی که ماهرانه چنین میبرد مرا
خوش بردنی که دانش و دین میبرد مرا
بی انتحار، با دو سبد خنده صبحدم
تا انتهای شاد زمین میبرد مرا
گیسوی خویش را چو غزالانه میرمد
تا ناف آهوانه ی چین میبرد مرا
یک دم به دام شیشه ی شک میکشاندم
گاه دگر به قاف یقین میبرد مرا
با یک نگاه، سرخط این سرنوشت را
یکباره از خطوط جبین میبرد مرا:
برگی ز شاخسار بلندم که دست باد
رو سوی آبهای برین میبرد مرا
در خواب دلبرانه ی دریا، ستاره یی
شامی به دورِ ِ دورترین؛ میبرد مرا...
از فراز ایوان
و شیطان به تنهایی ام خندید
من از او تنهاتر بودم
و تنهایی ام را نهایتی نبود
که ناگهان با دستان متورم
پرده را پس زدم
و فریادم از دریچه به بیرون ریخت
کبوتران
از ایوان پر ابهت مسجد برخاستند
و صدایم
با طنین بانگ سایه گستر اذان، درهم آمیخت
و آنگاه موذن شامگاه گفت:
- صبح را دیگر طلوعی نیست!
کبوتران،
با برخاستنی ابدی
پاکی را
به عزای جاودانه نشستند. |