کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
تنها، صداست که می ماند


سالار عزیز پور
 
 


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهار روشن از امواج نور
این بیت یادگارِِ ِ دو جوانمرگ و عاشق است دو نمادی از نامیرایی و جاویدانه گی هنر وادبیات، دو سالاری از چراغ به دستان شب های یلدایی و دو سراینده ای عشق و حماسه، صدا و ترانه که ظاهرن در حادثه های مشابه ی رویداد ترافیکی جان را شان از دست داده اند.تاهنوز که هنوز است، راز این غزل از نظر ها پنهان مانده و هنوز هم هیچ کس نمی داند که چه گونه فروغ فرخزاد به چنین یک حس و احساس در همان سال های جوانی رسیده بود و اتفاقن احمد ظاهر هنرمند بی بدیل کشور این سروده را دریکی از آهنگ هایش خوانده بود:
مرگ من روزی فراخواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان ِغبارآلود ودور
یا خزان خالی از فریاد و شور
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریادِ ِ درد

 

 

کنون که رهتوشه و کاروان موسیقی وحتا ادبیات از باتلاق هایی شعر وآهنگ یک صدایی وتک نوازی عبور کرده وحیثت سمفونی جند صدا یی را گرفته است، در همنوایی با رنگ ها، تصویر ها و سروده ها. چرا هنوز هم، برای مان احمد ظاهر در گستره ی موسیقی زنده هست و نه تنها زنده هست، بلکه او را در آهنگ هایش، در عاشقانه هایش، در حماسه هایش، در وطن دوستی هایش، درعیاری و جوانمرد هایش ودر فرجام در تنهایی هایش دوره می نمایم وزنده گی می کنیم.
موسیقی چه است؟هنر شنیداری. اما شاید باور کردنی نباشد. که هنرمندی شگرف چون بتهوفن که خدا وندگار موسیقی است، یخشی از زیبا ترین وپر شکوه ترین ساخته های خویش را زمانی آفرید. که شنیدن نمی توانست... او موسیقی خود را به گوش جان می شنید.بی هوده نیست که هنرمندان برزگ، آفرینده گان شگرف، رنج را، درد را،شیفته گی را، در ژرفترین و گسترده ترین نمود آن آزموده اند.
بی هیچ تردیدی می توان گفت:که احمد ظاهر نه تنها موسیقی را عاشقانه زیست و عشق را هنرمندانه، حتا برای هنرموسیقی جان داد و چه قربانی!
ای سرود واپسینم جز تو پناهی ندارم
ای آرزو آخرین جز تو آغوش ِندارم
احمد ظاهر،سمفونی از آهنگ ها و صدا ها:
آهنگ های احمد ظاهر به سان موزاییکی ست هزار بخیه و سمفونی ست هزار داستان و آیینه یی ست رو در روی هم و موازی که تصاویر ما را به ضریب لاهتناهی آ ن باز تاب می بخشد، در امتداد رنگین کمانِ از هویت ما، نگاه ما، حالات ما، و خواب هایی سرخ و سبز ما.آهنگ های احمد ظاهر،سیر و سفریی ست که پایان ندارد. در خاطرات ما،در آرزو های ما، در امید های ما، در شکست های ما،در تنهایی های ما، در هیچستان بن بست های ما، از حافظ تا سعدی، از سعدی تا مو لانا از مولانا تا خاقانی از خاقانی تاسیمین بهبهانی از خلیلی تا لاهوتی وبهادر یگانه،رهی معیری، فروغ فرخزاد، پژمان بختاری،شهر آشوب... از یک سده به سده ی دگر، از یک قاره به قاره دگر،از یک زمان به زمانه دگر، از یک فضا به فضای دگر، از یک حالت به حالت دگر، از یک دنیا به دنیای دگر از یک زبان به زبان دگر. و در فرجام،احمد ظاهر با بهترین آهنگ هایی زمانه اش ورد زبان همه ما شد. با این نگاه، راز و رمز ی توفیق احمد ظاهردرعشق اش نسبت به هنر موسیقی، در آواز گیرا و رسایش،درگزینش بسیار دقیق و حساسش و در کثرت آهنگ هایش در فضا، شگرد ها و قالب های مختلف از محلی گرفته تاآهنگ های آماتور، مدرن و غزل و باز خوانی شمار زیادی از آهنگ های غربی که باب روز و سر آمد آن روز گار بوده است،می باشد.
باز آمدی ای جان من جان ها فدای جان تو
جان من وصد هم چو من قربان تو قربان تو
من کز سرآزاده گی از چرخ سر پیچیده ام
دارم کنون در بنده گی سر بر خط فرمان تو
گفتی که جانان که ام ؟ جا نان من جانان من
گفتی که حیران که ای ؟حیران تو حیران تو

و در فرجام احمد ظاهری که ما زیسته ایم:
در هنگامه ی که سنگر هاپولادین می شد و فاصله ها،هم چون کوهی در میان ما، یکی در برابر هم، وهمه در برابر هم، و یکی هم در برابرهمه، احمد ظاهر از همه این سنگر هابرید و سنگر روح و روان آدمی را پایگاه و منزلگاه خود ساخت.ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید/ معشوق همین جا ست بیایید، بیایید.احمد ظاهر در روز و روز گارانی این آهنگ را می خواند که هر یک ما شتابان مرز ها را به یاد وصلت معشوق و مراد طی طریق می کردیم و وادی ها و دره را می پیمودیم به پاس اجابت ِفرمانروایان، احمد ظاهر می خواند: دربادیه سر گشته شما در چه هوایید. در شبان روزانی که گلایه مااز هر کس ونا کس از در ودیوار می بارید، احمد ظاهر می خواند: بر خاطر آزاده، غباری زکسم نیست/سرو چمنم، شکوه ای از خار و خسم نیست.درخلوت های تنهایی ماو عشق بازی های پنهانی ما و در اذحام بس ها این آهنگ ها را با خود زمزمه می کردیم:نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم/فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم.
این چه عشقی ست که در دل دارم/من از این عشق چه حاصل دارم/می گریزی زمن و درطلبت/ با ز هم کوشش باطل دارم/دیدمت وای چه دیداری بود/ این جه دیدار دل آزاری بود.
زبانم رانمی فهمی نگاهم رانمی بینی/ز اشکم بی خبر ماندی و آهم رانمی بینی. خلاصه احمد ظاهر، هم برای ما ترانه بود وهم عشق موسیقی بود و هم شعر، روایت بود وهم داستان و در فرجام دنیای خاطرات هزار ویک شب ما بود در شب های یلدایی.
زهمرهان جدایی مصلحت نیست/سفر بی روشنایی مصلحت نیست
چو ملک وپادشاهی دیده باشی/پس شاهی گدایی مصلحت نیست
..
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۶،          سال    هشتم،       سنبله /میزان  ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                   ۱۶ سپتمبر      ۲۰۱۲ عیسوی